2777
2789
عنوان

بوی چراغ نفتی و برف و روستا...

501 بازدید | 29 پست

یادش بخیر چقدر دلم بچگیامو میخواد خونه مادر بزرگم روستا بود برف میومد تا زانومون...

بوی اون چراغ نفتی و صبحونه های روی کرسی....

قبول دارید قدیما بوی میوه هاهم فرق داشت؟؟؟

هنوز بوی سیب و پرتقال های اونموقع تو مشاممه...

بوی نم خاکو اب تو کوچه هامون...

چقدر بچگی های قشنگی داشتیم چقدر دلم پر میکشه برای اون حال و‌هوای بچگیم شماهم یاد بچگیتون میفتید یه حس و حال و بوی عجیبی از گذشته حس میکنید؟

وای منممم خیلی دوس دارم 🥺😍😍😍💔💔

آن جا یک قهوه خانه بود☕🍁.. اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.. چرا؟...دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟.. عجله،.. همیشه عجله...کدام گوری میخواستم بروم؟من به بهانه رسیدن به زندگی،همیشه زندگی را کشته ام.🍂

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ما خونه ی قدیمیه پدر شوهرمو بعد فوتش خریدیم هر وقت میریم کرسی میزاریم چای روی منقل میداریم عین قدیما خیلی میچسبه دیواراشم کاهگلی هست نذاشتم شوهرم بهش دست بزنه یا بخاری بذاره خیلی خاطره انگیزه

اخ اخ ازه من وقتی میرفتم خونه داییم تو روستا اسن بو میومد عاشقش بودم خیلی دلم میخواد خودمم یه چراغ نفتی بگیرم بعضی وقته روشن کنم ولی بچه هام کوچیکن میترسم ولی یکم بزرگ و عاقل بشن هم کرسی میزارم هم چراغ نفتی😌

🌱🌱خدایا صبرمو زیاد کن تا هیچ وقت سر بچه هام داد نزنم و خییییلی صبور بشم خدایا بچه هامو همسرمو به خودت سپردم مراقبشون باش ❤❤�اگه امضامو خوندی یه صلوات برام بفرست دوست گلم 🍃🌹🌹🌹🌹

اسم تاپیکت بو داشت 😍😍

ساعت ۸ از توی پشه بند بیدار میشدیم اما بازم بزرگترا پاشده بودن و مشغول کار بودن صدای گاو و مرغ و خروس وای خدا دلم بچگیمو میخواد 🥲

پسرم زندگیم ❤

خونه مامانبزرگ من از همون اول شوفاژ داشت البته از این قدیمیا که موتورخونه دارن 

تجربشو ندارم☹️

|••| |•پیوسته در تاریخ ساعتی فرا می‌رسد که در آن، آنکه جرئت کند و بگوید دو دوتا چهارتا می‌شود، مجازاتش مرگ است•| |•به تو چه کَس چه کند هرچه کند کَس به تو چه•| |•از دور ریختن قواعدی که به من تلقین شده بود، آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم•| 

کنار خونه مادر بزرگم یه انبار بود که سقفش حلبی بود .خونه ی مادربزرگم یه عمارت خشتیه خیلی بزرگه که هنوزم هست .

وقتی بارون میومد واسه هممون پتو میزاشت و میگفت بخوابین .که کمتر بریم بیرون و کفشامون گلی نشه.بعد بحاریه هیزمی دو روشن میکرد صدای تیریک تیریک آتیش و قطرات بارون که میخورد به سقف حلبی انبار همش تو گوشمه.دیگه تکرارنشد ...

البته بیستو اندی ساله که مادربزرگم به رحمت خدا رفته

خدایا ازت میخوام تا آخر عمر درکنار دختر وهمسرم طعم خوشبختی رو بچشم وآرامش داشته باشم.اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز