اول بگم که چون یکم طولانیه و معمولا حوصله خوندن متنای طولانی رو ندارین تو چن تا پست مینویسم
دو شب پیش خواب دیدم رفتم خونه پدرم. منو پدرم تو عالم واقعیت باهم قهریم. تو خواب خونشون بودم که سر یه جریانی عروسمون از دست بابام ناراحت شده بود
ما هم دور بابامو گرفته بودیم و بهش میگفتیم این چه رفتاری بود باهاش کردی و ازین حرفا
یهو بابام گفت ب تو چه اصلا کی گفت تو بیای خونمون اصلا؟؟؟
منم عصبی شدم پا شدم گفتم دیگه برا مراسم مردنتم پامو تو خونت نمیزارم اینو گفتمو با عصبانیت زدم بیرون