رفتیم شمال خواستیم با فروش طلاهامو رهن و وام یه چیز بخریم پارکینگ و آسانسور و تراس و همه چی داشت ویو هم خوب بود اولش همه چی رو به زور قبول کرد بعدش من ترسیدم رهن نره بعدش لهن هم پیدا کردیم باز من نرفتم خسته شده بودم تازه برگشته بودیم راه دور بود شوهرم میخواست بره من نداشتم خلاصه نشد و این دو هفته منتطر مالک بودیم خبرکنه اول گفت دلار رفت بالا حالام گفت پسرم میخواد ازم بخره شوهرم همش میگه چرا نذاشتی بخرم چرا اینهمه انرژی گذاشتم و همه چی رو درست کردم و......😔😪 راس میگه خیلی انرژی گذاشته بودیم و نشد اعصابم خورد شد چرا نرفتم واقعا هم دیگه حوصله پیدا کردن خونه با این شرایط خودمون و این دلار رو ندارم نمیدونم چه کنم