منم توبچگیم،توخونه مادربزرگ پدریم اتفاقی برام افتاده هنوز هنوز میگم خدایا خواب بود یاواقعیت؟شایدم مرگ موقت بوده یامثلا پرواز روح!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
مادربزرگم یه گوسفندخریده بود،توحیاطشون بود و داشتن تدارک میدیدم که ذبحش کنن،ازخانواده ما،فقط من اونجابودم،خونه هامونم همش یه کوچه فاصله داشت،یه لحظه شنیدم مادربزرگم میگفت پس جولیا کوش؟میخوایم سرش رو ببریم؟!دخترعموم که هم سن منه،گفت مادرجون،گوشت بازوش برای من باشه؟؟؟؟من وحشت کرده بودم،ازخونشون زدم بیرون،توراه خواهرمودیدم که ازمدرسه برگشت بود،رفتم پیشش،جرئت نداشتم بهش بگم،به کوچه خودمون که رسیدیم،یه مردبالباس عربی،خیلی نورانی،منوبغل کرد وبرد،دوید چیه آن به سمت آسمان رفتیم،دیگه هیچی یادم نیست،هیچی،تابه حال هم پیش کسی نگفتم