2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

537 بازدید | 23 پست

سلام دوست دارم داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم قبلا تایپ کردم دوستاتون رو تگ کنی 

https://www.ninisite.com/discussion/topic/9621670/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c?postId=257799985 داستان زندگی منه دوست داشتی بخون

بزار

به لحظه ها وابسته نشو...                                                                                                                                                      خوب یا بد همشون میگذرن :)                                                                                                                                     

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

پارت ۱

داستان زندگیم رو قبلا گفته بودم بصورت خلاصه اما الان تصمیم دارم که کاملا با جزئیاتش بگم تا جایی که یادم میاد

اسمم سارا (مستعار ) ما خونواده ی ۸ نفره هستیم ۳ تا برادر و ۳تا خواهر پدر ومادرم  وقتی چشم به دنیا باز کردم جز فقر و تنگدستی وخساست خونواده یادم نمیاد پدرم کار میکرد ولی مادرم بشدت خسیس ما ۸ نفر بودیم که توی اتاق ۱۲ متری زندگی میکردیم اتاق که یه کمد سه دره و یه تی وی داشت حتی یادم میاد این کارتون تی وی رو هم گذاشته بودیم پشت در اتاق تا به عنوان جا لباس از اون استفاده کنیم همه لباسا رو توی اون میگذاشتیم قبلا خونه پدر بزرگم زندگی میکردیم خونه ی بزرگ که سه تا اتاق داشت توی یکی از اتاق ها عموم با زنش بچه ها بودن یکی هم عمه مجردم پدربزرگ ومادر بزرگ ویکی ما عموم کوچک تر از پدرم بود ولی زود خونه خرید و رفت جدا نشست ماموندیم وکلی بدبختی تو اون خونه اینم بگم که پدرم پول داشت ولی جرات خونه خریدن نداشت مادرم هم از این وضع انگار راضی بود توی اون خونه درخت انجیر و توت وانگور بود که هیچ وقت اجازه نداشتیم به اون دست بزنیم چون عمه ام خودش رو صاحب خونه میدونست ومتاسفانه با ما مثل برده رفتار میکرد ولی با خونه ی عموم و بچه های عموم خیلی مهربون بود اونا وقتی میومدن وسر میزدن خونه بابا بزرگ اونا رو میبوسید و قربون صدقشون میرفت ماهم چند بار بواسطه اونا که حق واختیار همچیز رو داشتن توت وانجیر و چیزایی که توی باغ بود میخوردیم

من وخواهرم سمیه ۲ سال تفاوت سنی داشتیم کل بچگی رو با اون گذروندم کلی خاطره ی خوب وبد با هم داریم

https://www.ninisite.com/discussion/topic/9621670/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c?postId=257799985 داستان زندگی منه دوست داشتی بخون

پارت ۲

من ۲ تا عمه ی دیگه هم داشتم که ازدواج کرده بودن یکی که سالها بود بچه دار نمیشد تا الان اون عمه ام هم وضع خوبی داشتن که گهگاهی سر میزدن وقتی خبر اومدنشون میرسید عمه ی مجردم کلی تدارک میدید واسه اومدنش من وسمیه اتاق رو جارو میزدیم بعد با کهنه نم دار کل فرش رو مسابیدیم😔حیاط و حتی باغچه ها رو تمیز میکردیم وخونه کلی برق میزد اون فقط غذا میپخت ما هم مواد غذایی رو از مغازه براش میخریدیم خیلی وقتا گیر میداد که این رب یا این   وسیله خوب نیست برید پس بدید وماناچار هم به صاحب مغازه پس میدادیم عمه ام که میرسید ما رو جلوش تحقیر و تخریب میکرد که دخترای برادرم تربیت ندارن و خیلی فضول هستن وقتی غذا رو میپخت خونه عموم رو هم دعوت میکرد و ما از لای در وکنار سفره منشستیم که بلکه یه لقمه غذا به ما بدن اونا هم ته مونده ی غذاشون رو میدادن و ما با خوشحالی میخوردیم ندار نبودیم ولی مادرم حامیمون نبود هیچ وقت پشت ما نبود ....

تفریح ما توی بچگی اب بازی بود نزدیک خونمون یه رود خونه بود که ظهر با هوای گرم میرفتیم و توی اون میپریدیم خونه عموم دوتا پسر ویه دختر داشتن دخترشون مریم همسن وسال من بود  هرروز ظهر میومدن وباهم بازی میکردیم ظهرا میرفتیم طرف رود خونه ما شنا بلد نبودیم فقط داداشم وپسر عموها ... لب رود خونه با هم شنا میکردیم  اون روز مصطفی ومرتضی پسر عموهام  قبول نکردن که مریم با ما شنا کنه هرچی دعواش میکردن ولی اون اصلا گوش نمیدادبه حرفاشون اون موقع ما ۶ ساله بودیم مریم قرار بود سال دیگه بره مدرسه اومد با ماشنا کنه لب رودخونه ریشه درخت بود ما همون ریشه ی دخترا رو گرفتیم وتوی اب بازی میکردیم ودست وپا میزدیم

https://www.ninisite.com/discussion/topic/9621670/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c?postId=257799985 داستان زندگی منه دوست داشتی بخون

پارت ۳

مریم هم گوشواره وگردنبد طلا داشت اونا رو لب رودخونه گذاشت که توی رود خونه نیفتن یک چشم به هم زدن صورتم رو پیش برادرم یا وسط رودخونه چرخوندم ونگا مریم کردم که وسط من وسمیه بود کردم ولی مریم نبود به سمیه گفتم مریم کو در کسری از ثانیه ناپدید شد به پسرا گفتم مریم کو پیشتونه اونا شروع کردن به داد وبیداد مریم مریم ما فکر کردیم خسته شده رفته خونه یه عده رفتن خونه پدربزرگ و یه عده رفتن خونه عموم ولی متاسفانه مریم برنگشته بود خونه همونجا پلیس میاد که از ما بپرسه که صحنه رو براش تعریف کنیم ولی من میترسم وفقط گریه میکنم اخه ما ازش غفلت نکردیم تقصیری نداشتیم ولی اون روز خیلی گریه کردم هم از ترس وهم اینکه مریم پیدا نمیشد😔فهمیدیم غرق شده تا شب تور ماهی مینداختن توی رود واخرش همون روز فک کنم غروب نمیدونم روز بعد پیدا شد من که ندیدمش ولی میگن که چشم و جاهایی از بدنش رو خرچنگ خورده بود

هنوز بچه بودیم زندگی میگذشت کنار نخل ها کنار رود خونه ها هممون بودیم من خواهرام پسرعموهام اونا همیشه با ما بودن از صبح تا شب با همبازی میکردیم خونه وظرف گِلی درست میکردیم وخیلی تفریحات دیگه ....

سال جدید من کلاس اول رفتم همه با مانتو من با بلوز شلوار حتی فارسی هم بلد نبودم چون زبونمون با فارسی فرق داشت دختر زرنگی بودم بعدها که مدارس مانتو میدادن ما با همون مانتو و کفش ها میرفتیم مدرسه هنوز خونه پدر بزرگ بودیم مثل کلفت هرروز نفرت عمه ام به ما بیشتر میشد وبیشتر از ما کارمیکشید حتی آب خوردن هم باید قایمکی میخوردیم هیچ وقت برای مدرسه پول تو جیبی نداشتم به اصرار خواهرم سمیه بعضی وقتا خیلی برا پول گریه میکردم تا به ما بدن فک کنم ۵۰ریالی بود که فقط میشد یه بسکوت ترد نمکی خرید یادم میاد ۱۶تا داشت که همونو با سمیه نصف میکردم بعضی وقتا هم بدون اجازه مادرم پول برمیداشتیم بابام پول داشت ولی به ما نمیداد پدرم میداد ولی مادرم قبول نمیکرد  وقتی قبض اب وبرق میرسید اون روز عمه ام و مادرم گیس وگیس کشی راه مینداختن عمه ام میگفت قبض اب زیاد اومده همشو باید شما بدید چون بچه هات همش لوله رو باز میذارن این وسط بابا بزرگ عمه ام رو دعوا میکرد ولی اون پروتر از این حرفا بود پدربزرگم نابینا بود ولی مرد فوق العاده مهربونی بود شبا حصیر رو ابپاشی میکرد توحیاط پهن میکردیم که نم دار و سرد بشن که بتونیم شب توی حیاط بخوابیم من وخواهرم سمیه وظیفه ی حموم دادن پدر بزرگ هم داشتیم ظهر و غروب هم میبردیمش مسجد تو حیاط مسجد منتظرش بودیم وباز میرسوندیمش خونه منم بعضی وقتا فضولیم گل میکرد وصدامو تغییر میدادم و بهش با لحن مردونه سلام میکردم اونم جواب سلام رو با گرمی میداد سلام جانم سلام پسرم ولی بعد قضیه رو لو میدادیم ومیخندیدم 😀نخوناشو کوتاه میکردیم هرجا میخواست ما میبردیمش چقد دلم واسه اون روزای خوب تنگ شده شبا کنار پدرم میخوابیدیم ۶تا تشک و ردیف میکردیم ودوتا هم اونورتر اتاق پر میشد از پتو تشک نصف شب هم میترسیدیم بریم دستشویی وبابامو بیدار میکردیم ما رو ببره

https://www.ninisite.com/discussion/topic/9621670/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c?postId=257799985 داستان زندگی منه دوست داشتی بخون

یدونه لایکم کن اسی

یادت باشه تو این دنیا هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست... اگر مادر شدی یادت نره اول تو باید شاد و قوی باشی تا بتونی شاد بزرگش کنی یک بچه از همون روز تولدش نگاهش به خنده های مادرشه نه رنگی بودن اتاقش...     شوهر خدا نیست نون شبت گرو اون نیست پس از سر ناچاری کنارش نمون اگر حرمت گزار نیست .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز