پارت ۳
مریم هم گوشواره وگردنبد طلا داشت اونا رو لب رودخونه گذاشت که توی رود خونه نیفتن یک چشم به هم زدن صورتم رو پیش برادرم یا وسط رودخونه چرخوندم ونگا مریم کردم که وسط من وسمیه بود کردم ولی مریم نبود به سمیه گفتم مریم کو در کسری از ثانیه ناپدید شد به پسرا گفتم مریم کو پیشتونه اونا شروع کردن به داد وبیداد مریم مریم ما فکر کردیم خسته شده رفته خونه یه عده رفتن خونه پدربزرگ و یه عده رفتن خونه عموم ولی متاسفانه مریم برنگشته بود خونه همونجا پلیس میاد که از ما بپرسه که صحنه رو براش تعریف کنیم ولی من میترسم وفقط گریه میکنم اخه ما ازش غفلت نکردیم تقصیری نداشتیم ولی اون روز خیلی گریه کردم هم از ترس وهم اینکه مریم پیدا نمیشد😔فهمیدیم غرق شده تا شب تور ماهی مینداختن توی رود واخرش همون روز فک کنم غروب نمیدونم روز بعد پیدا شد من که ندیدمش ولی میگن که چشم و جاهایی از بدنش رو خرچنگ خورده بود
هنوز بچه بودیم زندگی میگذشت کنار نخل ها کنار رود خونه ها هممون بودیم من خواهرام پسرعموهام اونا همیشه با ما بودن از صبح تا شب با همبازی میکردیم خونه وظرف گِلی درست میکردیم وخیلی تفریحات دیگه ....
سال جدید من کلاس اول رفتم همه با مانتو من با بلوز شلوار حتی فارسی هم بلد نبودم چون زبونمون با فارسی فرق داشت دختر زرنگی بودم بعدها که مدارس مانتو میدادن ما با همون مانتو و کفش ها میرفتیم مدرسه هنوز خونه پدر بزرگ بودیم مثل کلفت هرروز نفرت عمه ام به ما بیشتر میشد وبیشتر از ما کارمیکشید حتی آب خوردن هم باید قایمکی میخوردیم هیچ وقت برای مدرسه پول تو جیبی نداشتم به اصرار خواهرم سمیه بعضی وقتا خیلی برا پول گریه میکردم تا به ما بدن فک کنم ۵۰ریالی بود که فقط میشد یه بسکوت ترد نمکی خرید یادم میاد ۱۶تا داشت که همونو با سمیه نصف میکردم بعضی وقتا هم بدون اجازه مادرم پول برمیداشتیم بابام پول داشت ولی به ما نمیداد پدرم میداد ولی مادرم قبول نمیکرد وقتی قبض اب وبرق میرسید اون روز عمه ام و مادرم گیس وگیس کشی راه مینداختن عمه ام میگفت قبض اب زیاد اومده همشو باید شما بدید چون بچه هات همش لوله رو باز میذارن این وسط بابا بزرگ عمه ام رو دعوا میکرد ولی اون پروتر از این حرفا بود پدربزرگم نابینا بود ولی مرد فوق العاده مهربونی بود شبا حصیر رو ابپاشی میکرد توحیاط پهن میکردیم که نم دار و سرد بشن که بتونیم شب توی حیاط بخوابیم من وخواهرم سمیه وظیفه ی حموم دادن پدر بزرگ هم داشتیم ظهر و غروب هم میبردیمش مسجد تو حیاط مسجد منتظرش بودیم وباز میرسوندیمش خونه منم بعضی وقتا فضولیم گل میکرد وصدامو تغییر میدادم و بهش با لحن مردونه سلام میکردم اونم جواب سلام رو با گرمی میداد سلام جانم سلام پسرم ولی بعد قضیه رو لو میدادیم ومیخندیدم 😀نخوناشو کوتاه میکردیم هرجا میخواست ما میبردیمش چقد دلم واسه اون روزای خوب تنگ شده شبا کنار پدرم میخوابیدیم ۶تا تشک و ردیف میکردیم ودوتا هم اونورتر اتاق پر میشد از پتو تشک نصف شب هم میترسیدیم بریم دستشویی وبابامو بیدار میکردیم ما رو ببره