طولانیه بخونید
من حامله هستم ..با شوهرم رفتیم سونو دکتر نیومدسونو گرافی تو شهر ما نبود ..شوهرم باید ساعت۱ونیم میرفت سر کار زود برگشتیم گشنه تشنه
من تو خونه گفتم گرسنه هستم دیدم شوهرم غیب شد بعد نیم ساعت از خونه مادرش یه غذایی آورد که من دلم نمیشد سفره رو پهن کرد گفت بیا خانم بخوریم گفتم من نمیخوام شما با دخترت بخور من فوقش تخم مرغ میخورم
گفت یعنی چی بیا گفتم نمیخوام آقا
یهو لباسای کارشوتنش کرد گفت منم نمیخوام !!تا تو نخوری منم نمیخورم ..گفتم وا حامله ام حالم بد میشه نمیخوام گفت خودت گفتی گرسنه ای
گفتم از اینا دلم نمیشه گفت نه پس منم نمیخورم میرم سر کار گفتم واه خوب بخور هی ادامه داد آخر شمجبور شدم داد بکشم بابا نمیخوام دلم نمیشه اون میگفت اره صداتو ببر بالا جیغ بکش گفتم منم چند مشت زدم سر دلم گفتم ای خدااا منو کشتی نمیخوام بشین بخور سر کار میمیری دیدم نه بابا داره میره منم قابلمه رو برداشتم تمام غذاها و ریختم بیرون یهو برگشت چیکار میکنی من میخواستم بخورم گفتم برا غذایی که اشکمو در آوردی خوب دلت میشه بخوری.که اونم رفت و بعد چند ساعت پیام داد خیلی بدی خودت میدونی ..نمیدونم تقصیر کی بوده😥
ولی حقیقتا چون تو شهر به فکر غذا نشد بدم اومد و بعدش غذای مادرشو دیدم دلم نکشید ..