خلاصه بگذریم بیماری کرونا اومد یه زمان که خیلی اوج گرفته بود ما خانوادگی گرفتیم بابام 20درصد ریه هاش درگیر شد مامانم 50درصد اینا بود فکرکنم
مامانم هر روز حالش بدتر میشد نفس بزور میکشید
وقتی دیدیم حالش خیلی بده بردیمش بیمارستان
اول بردنش بخش تا فرداش گفتن که حالش بهتر شده دو سه روز دیگه مرخص میشه منم کلی خوشحال شدم از اینکه دوباره برمیگرده خونه ، تا اینکه فرداش زنگ زدن مامان حالش وخیم شده و اکسیژنش اومده پایین ریه هاش شدیدا درگیر شده بود 😔 وقتی این خبرو شنیدم یهو یچیزی ته دلم ریخته شد
من و بابام این مدت دیگه باهم درگیر نمیشدیم باهمدیگه دنبال کارای مامان بودیم
یکی میگفت یه آمپول اگه بزنه سریع خوب میشه
یکی میگفت ببرید بیمارستان خصوصی
مامانم رف آی سی یو هر روز زنگ میزدم به اون بخش میگفتن فقط دعا کنید جوابی درست حسابی نمیدادن
اجازه ملاقات هم نداشتیم یه روز بلند شدم رفتم هویج خریدم همرو ریختم توی لگن شستم گزاشتم توی لگن اب بمونه بعدش آب هویج گرفتم ریختم داخل بطری گفتم امروز اینو میبرم با دستای خودم میدم مامانم بخوره
رفتیم بیمارستان نمیزاشتن برم بالا با زور گریه التماس خواهش تا بالاخره دلشون سوخت گزاشتن فقط برای دو سه دقیقه رفتم طبقه بالای اول یع لباس بهم دادن پوشیدم وقتی رفتم داخل ای سی یو اصلا نگم براتون یجای خیلی ترسناکی بود از نظر من یکم تاریک بود
از پیر و جووون بگیرر روی تخت خابیده بودن دستگاه بهشون وصل بود🙂💔 انگار فقط جسمشون روی تخت بود انگاری همشون مرده بودن😭
روی زمین شماره گزاری شده بود هر تخت شماره1
شماره2 همیجوری رفتم جلو تخت 7مامانم بود قربون شکل ماهش بشم قیافش چقد رنگ پریده شده بود یه لوله به دهنش وصل بود توگلوم بغضم داشت میترکید
صداش کردم مامانییی مامانییی جووونم مامان جونم دردت بجونم😭😭😭💔 پاشو مامان