2777
2789



من از وقتی یادمه مادرم خیلی مهربون بود  به قول معروف باهم دیگه رفیق  صمیمی بودیم تا مادر و دختر

تا حالا نشده مادرم دست روی من بلند کنه

ولی بابام خیلی بداخلاق بود از اولشم و منو کتک میزد به هر بهانه ایی و بسیار مذهبی بود (ولی هیچی برام کم نزاشته) دلسوز هم بود و دلسوزیش هیچ موقع بدردم نخورد.

لایکم کن

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد ، عجب از محبت من که در او اثر ندارد ، غلط است هر که گوید که به دل ره است دل را ، دل من ز غصه خون شد ، دل او خبر ندارد 🥲💔 بسوزه پدر زشتی که طرفم نمیایییی💔💔💔 دعا کنید فراموشم کنه دلش رو شکستم گریش رو در آوردم کاش اذیت نشه سر من کاش دوسم نداشته باشه حالا که دوسش ندارم حالا که دل به یکی دیگه بستم. تروخدا دعا کنید فراموشش کنم نمیخوام بهش برسم فقط یادم بره کاش هیچ وقت نرفته بودم اون هئیت.ورژن دخترونه حبیبم. بی احساسم نیستم دلم دریاست به اسم کاربریم گیر ندید موقع ثبت نام داشتم اهنگ شادمهر رو گوش میدادم همون اسم اهنگ رو نوشتم.😁

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مامانم ده سال کوچیکتر از بابام بود. مامانم یک زنه جمع کن و خیلی قانع بود .پدرم داخل شرکت کار میکرد از اولش ولی هیچ موقع برای زندگیمون کم نزاشت

بابام خیلی دوست داشت من نماز بخونم ولی من زیاد نمیخوندم هر ازگاهی میخوندم بابام متقاعد بود کسی که نماز نمیخونه از سگ نجس تره  برای همین همیشه از من بدش می اومد میگفت این نونی که تو سفره من میخوری حرامت باشه من که راضی نیستم

همیشه سر نماز با من دعوا میکرد حتی میشد منو کتک میزد و من خیلی متنفر بودم از بابام و کارهاش

هر موقع خونه می اومد بامن دعوا داشت می اومدم از حق خودم دفاع کنم میگفت داری جواب پس میدی و شروع میکرد به کتک زدن من و همیشه مادرم می اومد جلو میگفت منو بزن ولی بچه رو نزن

همیشه بابام یجوری میزد که فقط کبود شم نه درحدی که بهم آسیبی برسه

ولی اینم بگم تاحالا روی مامانم دست بلند نکرده
یه شب بابام داشت بامن بحث میکرد سر چیزای الکی داشت گیر میداد من این سری تودلم گفته بسته هرچی شنیدی و کتک وخوردی از خودت دفاع نکردی این سری تو روش وایستادم پرقدرت حرفمو زدم بابام خیلی از دستم عصبانی شد جوری که کارت  میزدی خونش در نمی اومد
من دویدم تو اتاقم از ترسم جوری درو سفت نگه داشتم که دستام میلرزید بابام پرقدرت در و باز کرد اومد داخل
اون شب تصمیممو گرفتم گفتم حتی اگه منو بع قصد کشت هم بزنه من جلوش وایمیستم
تا اینکه درو باز کرد گفت دهنتووووووپرخووون میکنم
درو قفل کرد نزاشت مامانم بیاد مامانم از پشت در صدای ناله هاش صدای التماساش می اومد😭😔
بابام منو انداخت زمین تا میتونست زد تو دهنم تو صورتم تا میتونست مشت میزد صورتم سِر شده حالت داغی توی دهنم حس کردم با دستم روی لبام کشیدم که فهمیدم واقعا دهنم پرخون شده😭😭💔😢مامانم اومدداخل اتاق نشست کنارم گریه های بلندی میکرد گفتم مامان جون اشکال نداره خدای منم بزرگه تو ناراحت نباش مامانم باحالت عصابی سر بابام داد میزد میگفت چیکارش کردی بچمو ...
رفت سمت تلفن خونمون بابام همراهش رفت گفت میخای به کی زنگ بزنی گفت به برادر بزرگترت بگم چی کردی با بچم ولی بابام مانع شد و نزاشت
مامانم منو هیجده سالگیش به دنیام اورد  مامانم زن خیلی جوونی هست و همه باورشون نمیشد که این مامان منه من تقریبا ده سالم بود که خواهرم به دنیا اومد من عاشق خاهرمم بود وقتی به دنیا اومد اولین بار ک دیدمش شبیه موش کوچولو چشمای رنگی (سبز یشمی)
بود  ،بابام عاشق خواهرم بود هیچ موقع از گل بهش کمتر نگفت منم خدایی آدم حسودی نبودم و از این بابت خوشحال بودم که مثل من کتک نخورد
من یادمه هر وقت میخوردم زمین بابام کلی سرکوفت بهم میزد گیج دست پا چلفتی😂😂 ولی خواهر هروقت میخورد زمین میگفت مگههههه نمیبینی بچه افتاد زمین بدووو دستشو بگیر بلندش کن😂😂 این یه نمونه از تفاوت من و خواهرم
همیشه وقتی تو یه جمع ازم میپرسیدن مامانتو بیشتر دوست داری یا بابات من میگفتم مامانم میگفتن چرا میگفتم چون مهربونه

خلاصه بگذریم بیماری کرونا اومد  یه زمان که خیلی اوج گرفته بود ما خانوادگی گرفتیم بابام 20درصد ریه هاش درگیر شد مامانم 50درصد اینا بود فکرکنم

مامانم هر روز حالش بدتر میشد نفس بزور میکشید

وقتی دیدیم حالش خیلی بده بردیمش بیمارستان

اول بردنش بخش تا فرداش گفتن که حالش بهتر شده دو سه روز دیگه مرخص میشه منم کلی خوشحال شدم از اینکه دوباره برمیگرده خونه ، تا اینکه فرداش زنگ زدن مامان حالش وخیم شده و اکسیژنش اومده پایین ریه هاش شدیدا درگیر شده بود 😔 وقتی این خبرو شنیدم یهو یچیزی ته دلم ریخته شد

من و بابام این مدت دیگه باهم درگیر نمیشدیم باهمدیگه دنبال کارای مامان بودیم

یکی میگفت یه آمپول اگه بزنه سریع خوب میشه

یکی میگفت ببرید بیمارستان خصوصی

مامانم رف آی سی یو  هر روز زنگ میزدم به اون بخش میگفتن فقط دعا کنید  جوابی درست حسابی نمیدادن

اجازه ملاقات هم نداشتیم  یه روز بلند شدم رفتم هویج خریدم همرو ریختم توی لگن شستم گزاشتم توی لگن اب بمونه بعدش آب هویج گرفتم ریختم داخل بطری گفتم امروز اینو میبرم با دستای خودم میدم مامانم بخوره

رفتیم بیمارستان نمیزاشتن برم بالا با زور گریه التماس خواهش تا بالاخره دلشون سوخت  گزاشتن فقط برای دو سه دقیقه  رفتم طبقه بالای اول یع لباس بهم دادن پوشیدم وقتی رفتم داخل ای سی یو اصلا نگم براتون یجای خیلی ترسناکی بود از نظر من  یکم تاریک بود

از پیر  و جووون بگیرر روی تخت خابیده بودن دستگاه بهشون وصل بود🙂💔 انگار فقط جسمشون روی تخت بود انگاری همشون مرده بودن😭

روی زمین شماره گزاری شده بود هر تخت شماره1

شماره2 همیجوری رفتم جلو تخت 7مامانم بود قربون شکل ماهش بشم قیافش چقد رنگ پریده شده بود یه لوله به دهنش وصل بود توگلوم بغضم داشت میترکید

صداش کردم مامانییی مامانییی جووونم مامان جونم دردت بجونم😭😭😭💔 پاشو مامان

لایک پلیز

دلم میخواهد شونه های خودمو بگیرم و بگم .... چته ؟؟؟   چی خوشحالت میکنه ؟؟؟   چرا هرکاری میکنم بچشمت نمیاد ؟؟؟؟  چرا از وقتی خیانت دیدی خوشحال نمیشی ؟؟؟○بقول ی عزیزی : روزگاری هم اگر دیوانه ات بودم گذشت○ی دیالوگ تو سریال خاتون بوده ک میگه: زن ها تا لحظه ی آخر میجنگن ولی ...وقتی ی چیزی براشون تموم میشه، تموم میشه دیگه ○جوابم ب خیانت ی چیزه ک مشکل شوهر شماس خانوووم کِرم از درخته ○البته اینم بگم سرتو بالا بگیر و بگو آشغالای گرگارو ،سگاا میخورن○اما واقعا خیلی حرفه ک آدم نمیتونه روح و روانشو دربیاره نشونت بده بگه نگااه باشون چی کردی؟؟○چه تقدیر ، چه قسمت ، نجنگی ، نمیرسی ○میشه باخیلیا بازم ادامه داد ، گفت وشنید وخندید، اما دیگه دوستشون نداشت○زندگیمونو اونی خراب کرد ک مثلا میخاستیم باش زندگی بسازیم○بی حس شدگان را چه غم از خنجر بعدی ؟؟○ دلم میخاد باقی عمرمو بخابم😢💔 واس آرامش منو بچه هام صلوات بفرستید_ _  _اسم کاربریم اصلا با حال دلم  همخونی نداره 

مامااان برات آب هویج اوردم بخوری🙂💔🥺
ولی بلند نشد باصدای دار به پرستار گفتم ببخشید مامانم بلند نمیشه چرا
پرستار خیلی جدی گفت من که بهتون پشت تلفنم گفتم حالش خوب نیست الانم سطح هوشیاریش پایینه😔
گفتم یعنی چییی یعنی رفته کما  (باصدای بلند) پرستار که دست منو محکم گرفت راهی بیرون کرد
گفتش فقط برای مامانت دعا کن نگران نباش امیدتو از دست نده خودشم باید با مریضیش بجنگه
آب هویج موند روی تختش🙂💔

دیگه مامانم بهوش نبود که اون آب هویج بخوره

اومدم از پله های پایین رفتم پیش بابام گفتم حالش خوب نیست شروع کردم به گریه کردن

بابام خیلی ناراحت بود سعی کرد منو آروم کنه یه دفع بغلم کرد😭😭 😭😭 یه حس عجیبی بود  بغلش

از اون روز کارم شد نزر و نیاز  شروع کردم نماز خوندن

هروز دعا کردم خونمون بدون مامانم برام قبرستون بود خواهرم دلتنگی مامانو میکرد از یطرف دلداریش میدادم از یه طرف میزدم زیر گریه حالم خوب نبود غذای درست حسابی نمیتونستم بخورم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز