آقا من بچه بودم شاید ۵ یا ۶ سالم بود شبش تولد خالم بود و دوستاشو دعوت کردن که بیان و من از صبح خونه مامانیم بودم بعد همون صبح باباییم به من گفت میخوام برم کارواش ماشین و بشورم تو ام بیا منم گفتم باشه رفتم بعد کارواشه هم از این چس کلاس و پیشرفته بود که با دستگاه ماشینو میشستن خلاصه من تو ماشین نشسته بودم ماشینم شسته شده بود باباییمم رفته بود برای حساب کردن بعد اومد پیش من گفت مهتاب اینجا دستشویی هاش خیلی تمیزه بیا برو گفتم بابایی دستشویی ندارم گفت مطمعنی بیا برو من گفتم ندارم نمیام یعنی حاضرم قسم بخورم که اون موقع دستشویی نداشتم بخدا بعد باباییمم سوار شد هم بالافاصله که ما از کارواش اومدیم بیرون من دستشوییم گرفت میگن خدا میزنه بکمرت همینه قشنگ کارما پس دادم و اینم بگم که فاصله کارواش تا خونه باباییم سه دقیقه سرجمع نمیشد آقا هم بالافاصله که ماشینو باباییم گذاشت تو حیات من تو ماشین جیش کردم حالا خر بیار باقالی بار کن خلاصه باباییم با عصبانیت گفت مگه نگفتم برو دستشویی ریدی به زندگیم🤣🤣
منم به جای اینکه ناراحت باشم دست پیش گرفتم که پس نیوفتم یه کولی بازی در آوردم بیا و ببین خلاصه خاله ی گرامی با چادر اومد به استقبالم و قشنگ تولد خالمو با هنری که از خودم در کردم گل بارون کردم اصلا وقتی باباییمو میبینم آب میشم از خجالت همش یاد سوتین میوفتم 🤣🤣😶
شما هم سوتی هاتون بگین
 این تازه یکی از هزاران سوتی هام بود