کلاس چهارم بودم پسرعموم ۹سال ازم بزرگتره ریاضیش خوب بود میومد درسممیداد و همیشهاصرار داشتکه جای خلوت باشه که
تمرکزم بهم نریزه
چهار زانو مینشستم کنارش کاری نمیکرد اما دستشو همش میبرد زیر پام مثلا تا ب.ا.س.ن.م اما برعکس من خیلی خجالت میکشیدم کلا فقط همین کارش بود و دستش خیس عرق میشدا اما نمیورد بیرون
اونمقه ها نمیفهمیدم الان اینروزا خیییلی ذهنمو درگیر کرده