من واقعا کاری به کار کسی ندارم تک فرزنده خانواده هستم تازه هر کاری از دستم بر بیاد برای بقیه انجام میدم از همون بچگی اینجوری بودم اینجوری بزرگ شدم به همه احترام میزارم از کوچیک به بزرگ ولی بقیه با من اینجوری نیستن احترام میزارنا یعنی با من دو رو هستن پشت سرم هزارتا حرف میگن هزارجور نقشه میچینن هفت ماهه ک نامزد کردم نامزدم اردبیله الانم سربازه قبلا ک میومد تهران پیشم چون تنها میومد دلم نمیومد بگم با ماشین بیا میترسیدم خدایی نکرده چیزی بشه هر سری میومد ماشین خودمون برمیداشتیم میرفتیم بیرون باهم این سری ک اومد پیشم بابام گفت ماشین برندارین بیرون نرینا گفتم والا ماشین برنمیداره محمد اگرم برداره من بهش گفتم ک برداره واقعا نامزدم هیچ وقت ماشین نخواسته بعد از اون مامانم اومد بهم گفت ک از محمد بد گفتن به بابات ک ماشین برمیداره میره میاد فلان جا یه جوری ماشین میرونه دود تو خیابون بلند میشه از لاستیکاش بابام بد بین شده به نامزدم ولی نامزدم من شاهدم من میدونم ک اینجوری نیست واقعا اصلا نمیزارن آروم بشینم سرجام به نامزدم نگفتم اگه بگم میدونم خیلی ناراحت میشه حتی گریه هم میکنه
چرا اینکار باید بکنن بخدا نه من نه مادر پدرم اصلا اینجوری نیستیم سرمون تو لاک خودمونه بقیه میان همش انگولک میکنن مغز و عصاب مارو حتی جدیدا متوجه شدم که نامزدمم دارن یاد میدن اخلاقش عوض شده خیلی پسر خوبیه خیلی ولی بقیه نمیزارن دقیقا همون اخلاقایی که دوس دارمو داره و الان داره عوض میشه برعکس میشه ولی من کوتاه نمیام سر خم نمیکنم