سلام دوستان من تازه وارد این سایت شدم.خیلی حالم بده دیگه از خودمم خسته شدم ۲۳ سالمه یک پسر هشت ماهه دارم با خانواده شوهرم تو یک حیاط زندگی میکنیم مادرشوهرم خیلی اذیتم میکنه همیشه تو سکوت و چراغ خاموش اذیت میکنه که کسی ندونه مدام بهم تیکه میندازه بعضی وقتا باهام سربیخود حرف نمیزنه منم اینجا غریبم کسیرو ندارم نه خواهر دارم که باهاش درد و دل کنم به مادرمم نمیگم چون قند داره حرص براش بده.یدونه جاری دارم که بعد ازدواجش با خانواده شوهرم زندگی میکرد که پشت سرش همیشه بدشو میگفتن الان که جدا شده همش تعریفشو میکنن میرن خونش دعوتش میکنن حسودی نمیخورم اما خدا میدونه که من بهتر بودم یا جاریم اون همیشه جوابشون رو میداد و حاضر جواب بود من حتی نمیتونم از خودمم دفاع کنم چه برسه به حاضر جوابی خیلی خستم نمیدونم چطور بیان کنم خواهرشوهرم رفت بد منو پیش جاریم گفت اونم گفته بود بی محلش کنید اهمیت ندین بهش تا چند وقت هیچکس باهام حرف نمیزد برام مهم نیست اما چرا جواب خوبی بدیه شوهرمم از این طرف مدام شکاکه امروز زنگ زد من داشتم با مادرم حرف میزدم اومده خونه منو سوال جواب کردن که با کی حرف میزدی چرا مشغول بودی الانم با توپ پر رفت و خوابید کاش پای بچم در میون نبود حالم خیلی بده خیلی هشت ساله با این وضع دارم زندگی میکنم حامله که بودم انقدر حالم بد میشد در حد مرگ مادرشوهرم میدید اما محلم نمیداد ی لیوان آب دستم نداد تو اون ۹ ماهه باهام بد رفتاری کرد بچم که دنیا اومد هم خیلی اذیتم کردن خواهرشوهرم همش میومد میگفت همیشع دوست داشتی بچت ببره به خودت سفید و بور بشه آخ شبیه بردارم شد منم گفتم من نمیتونم تو کار خدا دخالت کنم حالا به باباش کشیده مگه چی شده مگه باباش زشته که ناراحت بشم روزی که منو از بیمارستان آوردن خواهرشوهرم اومد خوابید تو جای من دوبار با زانو زد تو بخیههام من طبیعی زایمان کردم خیلی درد کرد خیلی افتادم گریه هر روز پسرشو میاورد خونم برنامه کودک براش میذاشت و صداشو زیاد میکرد منم سر درد و تبو لرز داشتم خیلی اذیت میشدم خیلی اذیتم کردن ببخشید طولانی شد نمیدونم چی نوشتم همش دارم اشک میریزم😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔