نگو که دلم خونه از دستشون
من به مادرش گفتم ،یه شری به پا کرده سلیطه
رفت به همه گفت مریضه ،همش توی خونس
از صبح تا شب پشت دیوار ما بود بچه ش
خودش بس نبود باید حداقل ده تا بچه ی دیگه رو جمع میکرد
توپ میزدن میرفت پشت بوم ما ،بی اجازه میرفتن برمیداشتن
چند سال تحمل کردم ، دیگه بزرگتر هم شدن
صداشون بلندتر شده
دعواشون کردم ،آوردن در خونمون رو آتیش زدن
حالا من وقتی اونا رو میبینم سلام میگم ،اونا رو برمبگردونن