سلام دختر بزرگم پنج سالشه خیلی خیلی وابسته عمو مجردشه خونه پدر بزرگش همسایمونه این بچه انچنان وابسته بود که روزی شاید صدبارمیرفت خونه پدربزرگش ببینه عموش از سرکار اومده هم خودش خسته میشد هم با این کارش منو خسته کرده بود ازاونورم اگه عموش خونه بود دیگه خونه نمیومد وکلا جاش خونه اونابود ب زور میاوردمش من وباباشو نمیخواست عموشومیدید کلی ذوق میکرد براباباش بی تفاوت بود درحالی باباش کلی اسباب بازی میخرید محبت میکرد ولی باباش نمیدید ب هرطریقی بود وابستگیشو خودم ازبین بردم والان دیگه وابستش نی بچم ازبس حرص میخورد کلی لاغرشده بود همش کارش دعوابامن بود که بره خونه پدر بزرگش ومن نمیزاشتم خداروشکر خوب شده وبیخیالشون دیگه حالا مشکل اینه دختر کوچکمو میبرن خونشون میترسم اینم وابسته کنن توراخدابگین من چکارکنم چی بگم ناراحت نشن و بچمو وابسته خودشون نکنن
خب نذارتنهابرن..
نزار ببرن
تا الان که ده ماهشه زیاد نذاشتم ببرن ب بهانه اینکه کوچکه الان اونابگن بیا این میره چکارکنم مثل اون دخترم نشه اون دخترم الان عصبی وسواس گرفته ازبس وابستگیش شدیدبود واذیت میکرد
میترسم اونا ناراحت بشن الان میگن مادلخوشیمون همین بچها اینم مادرشون نمیده بخدا نمیدونم چکارکنم برن بد نرنم بد
همسایه دیوار ب دیواریم میبرن اگه بگم بچمو نبرین میشم آدم بده نمیدونم چکارکنم اونام بیش ازحد ب بچه محبت میکنن که مارونمیخواد اه خسته شدم بخدا ازدستشون
درکت میکنم ک چقدر سخته... دختر من تا یک سالو نیمش شد ما با مادرشوهرم زندگی می‌کردیم و این خیلی ب پدربزرگ و عموش و عمه‌اش وابسته بود خیلیاااا اصن یه وضعی ک من روزا بچمو نمیدیدم کلا با اونا بود حالا اگ میخواستیش ک سر دعوا میگرفتن.. الان سه ساله اومدیم شهرستان دخترم پنج سالشه و هنوز اون وابستگیشو داره پدربزرگشم سر سه چهار ماه میاد دوماه میشینه خونمون وقتی ام میره دخترم انقد زجر میکشه تازگیا پسرمم همینطور شده و من واقعا موندم چطوری ب اینا هالی کنم انقد بچهامو وابسته خودشون نکنن اینا بچه ان گناه دارن .. بخدا موندم چیکار کنم خیلی بده
خداروشکریکی درکم کرد منم دیوانه شدم بخدا دختربزرگم ازبس گفتم نرو مامامان باباتیم گوشه گیرشده باورت میشه منم بیشتر روزابچمونمیدیدم اصلا نبود ولی الان ازبس گفتم وجنگیدم نمیره این کوچکیوچکارکنم نمیدونم بخدا
با پوست و استخونم میفهممت😅 خیلی بخدا بعضی از خانواده ها بی فکرن... حالا دخالت‌های دیگشون ب کنار بچهامونم زجر میکشن .. وقتی پدرشوهرم اینا دوباره برمیگردن شهرشون دخترم تب میکنه مریض میشه ک نگو .. اونم ب خاطر اینا میاد خونه ما .. حالا آدم نمیدونه چطور بفهمونه کارشون اشتباهه..
وای خدا من چکارکنم بخدا دیگه نمیدونم راهیم نی ازاینجابرم هیشکی نی راهنماییم کنه
اه چقدبدم میاد ازهمچین آدمای بخدامن زیاد دیدم نوهاشونومیخوان ولی دیگه نه ب این حد بچه منو میبردن خونشون یکسر کلش توگوشی بود یا چیپس وپفک وازاین اشغالامیدادن هرچی میگفتم ندین میگفتن باشه باز یواشکی سیرش میکردن اونقد دادن تابچم دل درد شد وهمیشه تومطب دکتربودیم اصلاغذانمیخورد یعنی ی وضعی بود زندگیم
خب مشکل بزرگه ک برطرف شده خداروشکر
بچه کوچیکتو ب بهانه های مختلف نده ببرن.
مثلا ی بار بگو وقت خوبشه ی بار بگو وقت غذاخوردنشه
ی بار بگو مثلا ی ساعت دیگ وقت قطره ویتامینشه یا خیلی چیزای دیگ
و اینک میتونی رک و رو راست همین چیزایی ک اینجا گفتی رو بگی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
