بعد چند روز شوهرم باهام سر سنگینه من تو این شهر کسی رو ندارم دیروز به شوهرم گفتم منو ببره روستا پیش یکی از آشناها ی فامیلی مون ما رفتیم روستا شب شوهرم اومد دنبال مون حالا بچه هام ک از صبح گذاشته بودم واسه خودشون تو حیاط بازی کنن حسابی خودشون کثیف کرده بودن منم گفتم بزارم رفتم خونه میبرم شون حمام خلاص شوهرم اومد دنبال م بعد گفت قرار بریم خونه یکی از دوستام من تا حلا اصلا ندیده بودم جالب بود آنقدر شوهرم خوب حرف زد هرجی گفتم بچه ها اینا گفت اشکال نداره یه نیم ساعت میشینیم بلند میشیم