پس بهتره شبیه حضرت ابراهیم(ع) باشیم:
گویند: ابراهیمِ پیامبر گوسفندان بىشمار و حدود چهلهزار چوپان داشت. فرشتگان گفتند: ابراهیم را دل نزد گوسفندان است، خداوند گفت: اکنون امتحانش مىکنیم تا خُلَّت و دوستى حق را بدانید. به جبرئیل گفت: برو و به کار پرداز، جبرئیل به شکل مردى خوشآواز درآمد و نام «قدّوس» را که ابراهیم دوست مى داشت با نوا بخواند. ابراهیم چون نام دوست را شنید، بیهوش بیفتاد و بىقرار گشت و گفت: ثلث گوسفندانم از آنِ تو، یک بار دیگر بخوان. جبرئیل بار دیگر نواى یا «قدّوس» بلند کرد. ابراهیم ثلث دیگر مال خود را بخشید و گفت: بار دیگر بخوان، جبرئیل دوباره زمزمهى یا«قدّوس» سر داد، ابراهیم ثلث آخر گوسفندان را هم بخشید.
جبرئیل به صورت خود ظاهر شد و گفت: من روحالقدوسم و احتیاج به هیچ چیز ندارم. همهى گوسفندان را به خودِ تو باز گرداندم. ابراهیم گفت: تو از این راز آگاهى که من آنچه دادهام باز نستانم.
جبرئیل: من شبانى نتوانم و مىروم.
ابراهیم: من نیز همه را دادم و مىروم.
خداوند: اى فرشتگان، دیدید که چرا ابراهیم، خلیل است.
فرشتگان: امّا او به فرزند وابسته است، او تنها یک پسر دارد و از آن دل برنمىکند.
خداوند: امتحانش مىکنم. به ابراهیم در خواب گفت: فرزندت اسماعیل را قربان کن. ابراهیم پذیرفت که در راه دوست تنها فرزندش را قربان کند.
فرشتگان: او از مال و فرزند دل گسسته ولى از جان خویش چه؟ بدان دلبسته است.
خداوند: مگر ندیدید که چون در آتش نمرود افکنده شد، جبرئیل پیش آمد و گفت: از من یارى بخواه تا یارىات کنم، گفت: من جز از او یارى نمىخواهم، بین من و حق حائل مشو.
فرشتگان: مقام ابراهیم بس والاست، او از مال و فرزند و جان و همه، جز خدا دل گسسته و مقرّب درگاه و خلیل خدا گشته است .