۵ سال عاشق پسری بودم که شب و روز و صبحمو با فکرش زندگی کردم تا بهش رسیدم باهاش دوست شدم ولی خانوادش نزاشتن باهم ازدواج کنیم خودشم نخواست گفت خانوادم نمیزارن آخرشم کلی گند زد خیانت کرد دروغ گفت و رفت یکی دیگه گرفت . عکساشونو دیدم پیجاشونو دیدم . هروز دست زنشو میگیره میاره خونمون خودشونو مهمون میکنن 😂😂
شبای سخت زیادی گذروندم خیلی سخت گریه کردم زجه زدم قرآن بغل کردم ک خوابم ببره تنها ب خدا پناه بردم اما از فکرش دراومدم بار آخر بااینکه ازدواج کرده بود هی میگفت دلم تنگه برات منم زدم بلاکش کردم 👌🏼 دیگه ازون روزا و ازون حسا هیچ حسی نمونده خنثی م نسبت بهش بخشیدمش و آرزوی خوشبختی کردم و رهاش کردم
الان میخام ی چیزی براتون تعریف کنم
بعد اون با ی پسری دوست شدم که پسر خوبی بود شبیه هم بودیم ولی یهو باهام کات کرد بعد ک برگشت گفتم چت بود این کارو کردی گفت خانوادم قبول نمیکنن به دلایلی ....که حالا حال ندارم بگم همشون ولی خب مزخرف بودن و خودشم قبول داشت مزخرفن . خلاصه گفت من دو سال دختری میخواستم کلی جون کندم که خانوادمو بردم تهران خواستگاری اون دختر ولی تا نشستیم تو مجلس خواستگاری خانواده خودم جلو اونا ضایعم کردن و .... بهم و کلی سنگ انداختن آخرش ک خانوادم ب زور راضی شدن دختره زد زیر همه چی و ازدواج کرد حالا خانوادم اذیتم میکنن و میگن چقد عاشقت بود دیدی چ زود رفت