داد زدم گفتم " من عاشقت شماها بودم... من مشتاقتون بودم.. من تمام وجودم پیش شماها بود، دوست داشتم کنارتون باشم"
آروم گفت "پس چرا کاری نکردی؟!"
گریه میکردم و زندگیمو نگاه میکردم.. مثل فیلم رد میشد... راست میگفت
با گریه گفتم" فرصت بده برمیگردم جبران میکنم... "
از خواب بیدار شدم