تا برداشت ما از اتفاقات زندگیمون چی باشه
این ماجرا واقعیه...
یه روز یک دزد که وارد مسجد میشده تا کفش بدزده تو راه یک گردنبند طلا پیدا میکنه و کلی ذوق زده میشه بعد دقیقا همون روز امام جماعت مسجد در حال خروج از در مسجد بوده که یک پاره آجر از بالای دیوار روسرش میفته و زخمیش میکنه...
مردم از این اتفاقات تعجب میکنن و اون رو به دقیق یادم نیست فکر کنم شیخ مفید بود که علم لدنی داره تعریف میکنن و میگن چرا باید یک دزد به گردنبند طلا برسه و یک امام جماعت آجر بخوره تو سرش
شیخ که از عالم غیب اخباری داشته به مردم توضیح میده که اون در سرنوشت اون دزد یک گنج بزرگ قرار گرفته بوده اما بواسطه اعمال بدش از اون گنج بزرگ فقط یه گردنبند بهش میرسه
واز اون طرف در سرنوشت امام جماعت مرگ حتمی وجود داشت ولی بواسطه اعمال نیک و دعاهایی که بدرگاه خدا کرده بود فقط زخمی شدن صورت میگیره