حوصله ام سر رفته گفتم داستان آشناییمو بزارم...
کلاس نهم بودم...با دوستم نیم ساعت قبل مدرسه میرفتیم فلافل بگیریم که ببریم با خودمون مدرسه😂
محل کار شوهرمم اون نزدیکیا بود با ماشین که رد میشد منو اونجا دیده بود و خوشش اومده بود بعد دختر عموش تو همون مدرسه بود همسن من بود مشخصات منو داده بود بهش گفته بود که اره میشناسم و اینا...گفته بود شمارشو واسم بگیر دختر عموش که دوستش داشت و حسودیش میشد رفته بود گفته بود نامزده و فلان به منم گفته بود ادم خوبی نیست و دختر بازه...منم اسمشو زیاد میشنیدم حتی پیج اینستاشم گرفتم عکساشو دیدم😂 چون خوشقیافه هست اکثر بچهای مدرسمون یا دبیرستانیا بهش زنگ و پیام میزدن...اونم که رد میکرد زورشون میومده😆خلاصه هی چندبار میدیدم تا یه روز من تنها داشتم میرفتم مدرسه اومد با ماشین اهسته کنارم راه میومد تا شماره داد و منم خوشم میومد ازش و دوستیمون شروع شد بعده چندوقت میگفت ما قرار بود خونمون از اون شهر بره اونم تا دید اوضاع خیته اومد خواستگاریم و تابستونش نامزد شدیم💏💐
.
.
.
ولی خب شما به همین اشنایی های کوتا مدت اکتفا نکنید:)💋