الان حدود دوهفته س خونه بابام هستم، شوهرم زنگ نزده و پول هم برام نریخته به حسابم، کلافه ام ! وقت مشاوره گرفتم برم باهاش صحبت کنم، از طلاق می ترسم و اوضاع خونه بابامم نمی تونم تحمل کنم ولی خونه شوهرمم بدتر از اینجاست... حالم خیلی بلده
زندگی گاهی دم کردن چای با آلبالوست یا چیدن چند میوه ازدرخت که تورا به ماندن پیوند میدهدزندگی همین لحظه ایست که من تورا نفس میکشم برایت چای میریزم و تمام اندوه جهان را درآن حل میکنم
توی تاپیک قبلیم توضیح دادم همه چیو، من زیاد تحمل کردم دیگه طاقتم تمام شد... بعد از 6 سال دیگه رها کردم و اومدم. بچه ندارم، یکی از دلایل اختلافمون اینه که شوهرم میگه بچه نمی خوام.
منم خونوادم بدرده لای جرزمیخورن هیچ حمایتی ازم نمیکنن مجبورم بمونم بسازم وبسوزم کناره شوهری که هیچ بویی از انسانیت نداره مادرم فقط فکره پسراشه وبس هیچ حلالش نمیکنم هیچ وقت محبت مادری ازش ندیدم اینم از زندگیم ای خدا کمکمون کن
منم خونوادم بدرده لای جرزمیخورن هیچ حمایتی ازم نمیکنن مجبورم بمونم بسازم وبسوزم کناره شوهری که هیچ ب ...
تو بچه هم داری؟ من خیلی تلاش کردم زندگیم درست بشه، ولی نشد، هیچ چی برای شوهرم کم نذاشتم، واقعا هرکاری از دستم براومد انجام دادم حتی خودشم میگه تو چیزی کم نذاشتی... ولی دیگه کلا زندگیمون رو ول کرده و چسبیده به مادر و برادر و خواهرش! انگار من اصلا وجود ندارم...
اشتباه کردی رفتی خونه بابات خودت باید بسازیش زندگی توعه عزیزم
من نرفتم، راه دور هستیم زنگ زدم پدر و مادرم اومدن دنبالم، با هم برگشتیم و شوهرم ما رو رسوند اینجا! خودشم یه روز موند و برگشت. ولی به من میگه باوجود همه حرفایی که از خودش و مادرش شنیدم برگردم و زندگی کنم، گفتم خونه جدا بگیر که کنار مادرت نباشیم و من میخوام بچه دار بشم ولی اون نمی خواد کلا مشکل ریشه اییه و وابستگی شدید اون به خانواده شه. حاضر نیست تغییرش بده منم دیگه نمی تونم تحمل کنم