وقتی در کوزه پاندورا باز شد تمام پلیدی های جهان از آن بیرون امدند. مصیبت و اندوه مثل کک های موش سیاه صحرایی بیرون پریدند. آنها از درون پنجره خود را به بیرون رساندند و تمام جهان را آلوده کردند....
پس از آن بدبختی و بیچارگی بیرون پریدند, دروغ و یأس هم بیرون امدند, آنها جهان را به اختیار خود گرفتند....
_ پرومتئوس (خدای آتش و تایتان افسانه یونانی) اینها چیزهایی است که تو امشب بیرون از اینجا دیدی تنبیه مجازات تو که به انسان ها آتش دادی...
_دوست من اندوهگین سرش را تکان داد و گفت : توی آن کوزه هیچ چیز خوبی نبود؟
_زئوس به جلو خم شد: یک چیز پرومتئوس.. فقط یک چیز.. چیزی که این انسان های کوچولو را در میان ترس و نفرتی که احاطه شان کرده است به حرکت وا می دارد..
چیزی که آن نوزادان مجروح تا اخر عمر به آن چنگ میزنند.. چیزی که باعث میشود آن گدا لباس تورا بچسبد. چیزی که باعث میشود فکر کنی میتوانی قهرمان انسانی بیابی.
_آن چیز چیست؟
_امید..امیدی بی انتها