مجبور بودم چون راهی نبود که بخوام ازش برم. یه راه نبود و یه چاه. دوتا چاه بود که باید فقط یه کدومشونو انتخاب میکردم. رو یکیشون نوشته بود سخت و روی اون یکی نوشته بود آسون! مثل همیشه سخت برام جذاب تر بود. سختی آدما رو از هم میپاشونه. من نیاز داشتم که مثل یه قوطی رنگ پاشیده شم روی یه دیواره کثیف که روش پر از جای میخ بود. اونطوری میتونستم تاثیر گذار تر باشم. بزرگ تر باشم و بیشتر به چشم بیام. تا چشم به هم زدم روی دیوار بودم و کل دیوارو یه دست مشکی کرده بودم. فکر میکردم موفق شدم. فکر میکردم بالاخره تاثیر خودمو گذاشتم. حس میکردم قهرمانم و همه چی خوب و قشنگ بود تا اون لحظه که فهمیدم هنوز جای همهی میخا رو دیوار باقی موندن. باختم. باختم ولی یاد گرفتم. یاد گرفتم که هیچکس هیچوقت هیچ چیزی از بردن یاد نمیگیره!
-منو بشنو...🌾