سلام خسته نباشید بنده ۲۰سالمه از سن ۱۱ سالگی ازدواج کردم😐بسیار بسیاررر ناراضیم که انقدر زود بخاطر پدر مادر بی عقل ازدواج کردم..شوهرم خیلی خیلییییی سخت گیره خیلی منو محدود کرده طوری که شدم زندانی هیچ جا حق ندارم تنهایی برم با خواندمم هیچ جا نمیزاره برم خونه فامیلم نمیزار به زور اگ عروسی یا ختمی باشه بزاره برم اونم چقدر استرس دارم بعدشم بسبار بد دله حتی نمیزاره من فضای مجازی نصب کنم هیچی خیلی هم بد اخلاقه واقعا خسته شدم از دست سخت گیری هاش اینا دلم ازادی میخواد واقعا کم اوردم دیگه خسته شدم از زندگی کردن با این ادم از یک طرف هم اینکه خیلی قصه گذشته رو میخورم هرروز من یاد گذشته هستم یاد اتفاقات تلخ زندگیم یاد خیانت های بدی که بهم کرد یاد کار هایی که سرم اورد یاد ظلم هاش هرروز دارم فکر میکنم به همه اینا روز به روز داره حالم بدتر میشه بدم میاد از این زندگی حسابی مغزم مشغول شده فکر کنم بیماری اعصاب روان گرفتم حتی یک صدایی درونم حرف میزنه بهم میگه این ادم خوب بشو نیست خودتو خسته نکن تو نمیتونی با این زندگی کنی این صدای درونم منو هروز عذاب میده یاد گذشته تلخم میندازه حالمو داره روز به روز بدتر میکنه هرروز بهم انرژی منفی میده این صدا خونوادمم خیلی خوبن پدر مادرم فقط یک اشتباه کردن که تعصب شدید داشتن و دخترا شونو زود عروس کردن و همین اشتباهشون از سن ۱۱ سالگی تا همین الان حسابی داره اذیتم میکنه با روح روانم بازی شد همجوره خسته شدم دیگه... ۴سال عقد بودیم ۴سال هم هست خونه خودمونیم اما تا یکسال پیش بچه نمیخواستیم یکساله اقدام کردیم که اونم نمیگیره دکتر هم رفتم من کمی تنبلی تخمدان دارم خداروشکر تا الان بچه دار نشدیم بعد فقط برای من بد دله خودش تمامی نرم افزار های مجازی رو داره اینستا واتساپ تلگرام همچی اما من نمیزاره نصب کنم خودش با دختر خاله هاش دست میده اما من نه باید ناراحت باشم نه باید همچین رفتاری رو با هیچ کی داشته باشم خودش همه جا با رفیقاش میره قبلن که هرهفته میرفت خدام یدونه کجا میرفت اما میگفت با رفیقامم اومدیم باغ ولی تهش فهمیده میشد دنبال هرزگی های خودش بوده توگوشیش میدیدم عکس هاش با دخترا الانم که میره بیرون با رفقاش شب جمعه ها میره تا جمعه اخر شب میاد من حتی نمیتونم اعتراض کنم اون هرجا دلش میخواد میره هرکار دلش میخواد میکنه اما منو حساااااابی محدود کرده من مانتویی که نمیتونم جایی برم همیشه چادری هستم موهام نباید بیرون باشه بیرون که میریم توی ماشین بشینیم شیشه هاش بالاست دودی هم کرده که دیده نشم من وای بخدا یک چیزی میگم یک چیزی میشنوین خیلی بد دله خیلی اذیتم میکنه توروخدا راهنماییم کنین من باید چیکار کنم خسته ام از هرچی زندگی شوهره گاهی اوقات بخدا به سرم میزنه خودکشی کنم افسرده شدم😔۳سال پیش هم بهم خیانت کرد اونم با زن پسر عمش که دوتا بچه هم داشت زنه وای اگه بدونین اون موقع چه موقعیا بد بود حتی رابطه جنسی هم داشتن وای بدترین روز های عمرم بود ولی من به کسی چیزی نگفتم حتی خونوادم ترسیدم خونخونریزی بشه یه نفر این وسط کشته بشه اونا با زندگی من بازی کردن هردوتاشون اما من به فکر زندگی اونا بودم هرروز تمام این خاطر های تلخ پیش رومه دیگه کم کم داره صبرم لبریز میشه شما بگین اگه شما میبودین چای من چیکار میکردین جدن....
در ضمن دوستان کاربری قبلیم تعلیق شد الان تازه با این پیچ اومدم