2777
2789

بز

قیافه من وقتی میبینم ۱۰ تا اعلان دارم باز میکنم و میبینم همش لایکه و کسی تگم نکرده :                      از چوپانی پرسیدند روزگار چگونه است؟ گفت: از روزگار چیزی نمیدانم اما پشم های گوسفندانم را که چیدم دیدم نیمی از آنها گرگ اند. :)           دیدی یه سریا اینجا الکی بت میپرن و پاچه میگیرن...با اینا کار نداشته باشین اینا عقده دارن و بهتون حسودی میکنن😉

عزیزم خانم گلکار راضی نیستن داستانشون رو جایی بذارید. بگید برن کانال و بخونن

نزول نصرت الهی، قواعد و سنت‌هایی دارد. به میزانی که با سنت‌های الهی همراه شوید، نصرت الهی را دریافت می‌کنید و پیروزی دین خدا به دست شما واقع می‌شود....اللهم نشکوا الیک فقد نبینا و غیبت ولینا....  

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

به نام خدایی که قلم به دست اوست

#داستان_برهیچ_دلی_مباد ♥️💔

#قسمت_اول- بخش اول





کنار پنجره نشستم بودم و ماشین با سرعت زیاد میرفت ؛ باد هر طوری بود خودشو از لابلای اون مقنعه ی  سیاه چونه دار و پیشونی دار که به سرم کشیده بودم رد می شد وکمی  خنکم می کرد ؛ در تمام طول راه یک آهنگ هندی رو که فیلمش رو اخیرا دیده بودم توی ذهنم مرور می کردم و غرق در رویا های دخترونه همراه شاهرخ خان از میون دره های سر سبز ودشت های پر از گل و  رودخونه های پر از آب می گذشتم و میرقصیدم و آواز می خوندم ؛

دنیای خیالی پر از رنگ نور ؛ دنیایی که فرسنگ ها از سیاهی هایی که به واسطه ی سنم تجربه کرده بودم دور بود ؛ و حالا شده بود  همه ی زندگی من  ؛  

عاشق پیشه بودم ؛ مثل هر دختر دیگه ای  همه ی افکارم به دنبال یک عشق پاک و رویایی می گشت ؛و می خواستم یک روز اونو بدست بیارم ؛

در حالیکه مامانم کنارم نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار سرشو تکون می داد و می گفت ؛ وای خیلی دوره ؛ نمیشه ؛ حالا می خوای چیکار کنی ؟غزل بیچاره شدیم ؛

نمی دونم چرا اصلا به حرص و جوش هایی که مامان می خورد اهمیتی نمی دادم وخونسرد با خیالات خودم خوش بودم ,

انگار ته دلم می دونستم که خودش  بالاخره راضی میشه ,

تا  تاکسی جلوی در دانشگاه نگه داشت ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

چقدر این پونه رو اعصابه. مثل آدمای ندیده و نابلد رفتار میکنه اعصاب ادمو خورد میکنه

نزول نصرت الهی، قواعد و سنت‌هایی دارد. به میزانی که با سنت‌های الهی همراه شوید، نصرت الهی را دریافت می‌کنید و پیروزی دین خدا به دست شما واقع می‌شود....اللهم نشکوا الیک فقد نبینا و غیبت ولینا....  

سلام  اسی  جون  میشه  لطف  کنین ، این  داستان رو  کامل  بفرستین برای  من  تو  خصوصی م،،   ممنون   

 من   این  داستان رو  کامل  خوندم،،   ولی   اون  کسی که ،  داستان رو  میفرستاد،  

  تا  قسمت پانزدهم  فرستاد  یک دفعه  داستان  پرید قسمت چهلم  


 من  خیلی  حالم  گرفته  شد،،   تو  رو  خدا  به  درخواست ، دوستی  بدین  و  بفرستین برام،،، خیلی  ممنونم  

   من  تا  اون قسمت  خوندم  که  مادر  بزرگش  رفت  آسایشگاه  دیدن  اون  برادر  جانبازه،، 

  یک  دفعه  داستان  پرید  تو  بیمارستان ،، اینا  گریه  میکردن  مادر جون  فوت  کرد ،،، ممنون  میشم ، بانو جان،، دست  گلتون  درد  نکنه



اگر  هم  سخت تون  میشه،، اسی  جون  لطفا  بگین  اون  برادر  جانباز(  یحیی )  به  مادر  جون  چی  گفت،،که  ازدواج  بهم  خورد،  

بعد  علی  کی  بود  که  این  باهاش  ازدواج  کرد  ؟؟   ممنون

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز