به کسانی که کنارم ایستاده بودند فکر میکردم
هیچ یک نمیتوانستند خودشان را به من اثبات کنند ،آنهارا خوب میشناختم ، یک مشت مست و دروغگو که احساس میکردند احساس دارند
آنها مرا نمیفهمند فقط نشان میدادند که میفهمند
میخواهند همه چیز را بدانند ،ادعا میکنند که همه چیز را میدانند
اما ذره ایی از درد های مرا هنوز نه فهمیده اند ، و نه میدانند
زیرا هیچ کس از درون من خبر نداشت . اما اگر جویای حالم شوند و کمی برا ببینند ، نه ، مرا بشنوند ، راهشان را کج میکنند و برای همیشه میروند ؛ زیرا هیچ گاه از زندگی من خوششان نمیآید .