با همسرم نشسته بودیم رو نیمکت چیپس و تخمه میخوردیم طرفای ساعت هشت و نیم شب یه آقایی که سرش جای بخیه و شکستگی داشت و خیلی لاغر بود اومد زل زد بهمون بعد یکم رفت جلو خودشو از قصد انداخت زمین ما ترسیدیم زنگ زدیم اورژانس طرف پا شد فرار کرد الان از صبح خونه ایم هیچ جا نرفتیم
قیافه من وقتی میبینم ۱۰ تا اعلان دارم باز میکنم و میبینم همش لایکه و کسی تگم نکرده : از چوپانی پرسیدند روزگار چگونه است؟ گفت: از روزگار چیزی نمیدانم اما پشم های گوسفندانم را که چیدم دیدم نیمی از آنها گرگ اند. :) دیدی یه سریا اینجا الکی بت میپرن و پاچه میگیرن...با اینا کار نداشته باشین اینا عقده دارن و بهتون حسودی میکنن😉