بچه بودم رفته بودیم شهر کرد غار یخی
من دمپایی ابری داشتم
7،سالم بود
رفتم برم از غار بالا
تنهام بودم
پام لیز خورد داشتم میوفتادم توی اب ی پیر مرد خدا خیرش بده
منو گرفت
ینی همه تو شک بودن هنه
چون او میوفتادم مرگم حتمی بود
یادمه چنتا از شوک گریه افتادن
مثل ی تاجی
منو نشوند ی گوشه امن ی لبخند بهم زد دستشو کشید رو سرم رفت پایین
داییم پایین دور تر یود
فشارش افتاد داشت گریه میکرد از شوک