سنگدل ، زور گو ، فحاش ، طرفدار خانواده ش، دنبال تفريحات فردي، بي اهميت به نيازهاي روحي من !
الان شده يه عاشق، يه رام . يه سربزير، يه خانواده دوست و فلان و فلان و فلان ....
يعني يادم بره چه روزهايي رو بدون او تنهايي با بي رحمي هاي خانواده ش ، سپري كردم ؟ يادم بره هر وقت خواستمش نبود . هر وقت احتياج به نوازش داشتم كوبيد و شكست و زخمي كرد و رفت .... يادم بره چطور از سختيهايي كه ديدم سخت شدم ..... نيازهايم را تبديل به بي نيازي كردم ....يادش نندازم با دلم ، با احساسات زنانه ام چه كرد....؟!!!!!!
وقتي يادش ميندازم ، كلي هم ناراحت و شرمنده ميشه .
ميگه از اون روزها چيزي يادم ننداز ، به جاي من اون دلش ميشكنه ...!!!!!! پس من چي ، همه ي دردهام واسه خودم باشه تنهايي ؟!!! اون ندونه من چي ديدم چي كشيدم . دوازده سال عمر كمي نيست براي من كه لحظه به لحظه ش رو با خون دل سپري كردم .... هر بار خوارم كرد ، خردم كرد . دوست داشتم سرش داد بزنم كه فكر ميكنه كيه ... اما صدام رو خفه كردم ...دندون به جگر گذاشتم .... فكر فرار كردم ، فكر خودكشي كردم .....