امروز من از سرکار خسته برگشتم خونه میخاستم تازه استراحت کنم که مامانم گفت داییت خانوادش دارن میان منم گفتم اصلا حصله ندارم میرم تو اتاق استراحت کنم هچی نگف
من تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم اونا هم اومده بودن از بس این بچه های داییم کوچیکن سرصدا میکردن خابم نبرد ناچار بلند شدم رفتم تو خونه سلام علیک اینا همینکه نشستم رو مبل داییم شروع کرد فکر کردی کی هستی که خودتو واسه ما میگیری والا ماهم میریم سرکار خودمونو انقد نمیگیریم درصورتی که اصلا ربطی، نداره 😑من یه دخترم اون مرده بازم نسبت به هرچیزی توانایی اون بیشتره بعدشم من خودمو واسشون نگرفتم منم بلند گفتم باز شروع کردی با یه خنده فیک که پره عصبانیت بود میدونستم قراره دعوا بشه بعدش دخترداییم ۱۷ سالشه یه سال از من کوچیک تره شروع کرد اره بابا این میخاد بگه مستقله نمدونی این میخاد بره سرکار خودشو به این اون نشون بده بیاین خاستگاریش 😐😑منم اصلا حوصله نداشتم باهاش دهن به دهن بزارم گفتم تو یکی ساکت حوصلتو ندارم باز زنداییم شروع کرد از اون ور دخترم دروغ که نمیگه مریم جان حالا اگ دنبال یه نفر باشی چیزی نیس تو فکر کنم اگه ازدواجم کنی دوتا دوتا شوهر میکنی من واقعا ناراحت عصبانی شدم گفتم زندایی جان باز من بلدم چند تا شوهر رو جمع کنم تو که تو همین یکی موندی داره بهت خیانت میکنه چی یهو بلند شدن گفتن ما دیگه نمیایم از این حرفا منم با خنده گفتم خش اومدین
مامانمم هچی بهشون نمیگه میگه دنبال دعوا نباش
بابامم نبود وگرنه داییم جرات نداش چیزی بگه
به نظرتون من چجوری رفتار کنم باهاشون نمدونم چه مشکلی باهام دارن