امروز عصر بعد سالیان سال رفتم به سراغ کتاب های قدیمیم که تو انباری گذاشته بودم!چشمم افتاد به کتاب های هری پاتر و ناگهان پرت شدم به اون دوران!یادش بخیر چه دورانی بود!با هری پاتر زندگی می کردم.خودم رو در هاگوارتز تصور می کردم،قدم زدن در راهروهای قلعه،نشستن سر کلاس های درس،چقدر دامبلدور و مک گونگال و اسنیپ رو دوست داشتم!با هری پاتر می خندیدم،گریه می کردم،چقدر سر مرگ دامبلدور و ماجراس اسنیپ که فهمیدم عاشق ماادر هری بوده گریه کردم،این که تمام این سال ها قصد داشته از هری محافظت کنه،همیشه دلم میخواست یه جاریو پرنده داشتم و کوییدیچ بازی می کردم،خودم رو نیسمه شب تو جنگل ممنوع تصور می کردم که هاگرید اومده مچم رو گرفته و حسابی از دستم عصبانی شده.چقدر اشک ریختم سر جنگ هاگوارتز و مرگ فرد و لوپین تانکس گریه کردم.
یادش بخیر،چه دورانی بود.