برام زیاد افتاده یکیشو میگم،یادمه 17سالم بود (الان 28 سالمه)با خانودم دعوام شد و رفتم پشت بوم دیدم سه تا مرد شکل هم که چادر پوشیدن و دراز و سیاه هستن رو ساختمون روبرویی وایسادن تا منو دیدن اشاره کردن بیا جلو تا رفتم یه چیزی گفت برگرد نرو و من رفتم داخل اتاق ،باز گفتم کی هستن اینا وقتی رفتم نبودن و بعد فهمیدم جن بودن
یه روز با خواهرم تو خونه تنها بودیم(خواهرم ۶ سالش بود) صدام زد گفت آبجی بیا نگاه سقف اتاق کن رفتم گفتم چی شده گفت نگاه اسبه رو اولش فکر کردم شوخی میکنه ولی هعی تکرار میکرد میگفت نگا دم سفیدش تو نمیبینی😐
ارع
مامانم کلا بیشتر خواباش راستن یبار بابام که مریض بود شب خواب دیده بود یکی بهش گفته بود بلند شو بلند شو که شوهرت داره میمیره مامانم از خواب میپره بلند که میشه میبینه بابام نفسای اخرشه پ همون لحظه تموم کرده
یبارم بعد فوت بابام زمستان مامانم یادش برع بخاری کم کنه ما کوچیک بویدم لاف هم میزارع رومون که سرد نشه نصف شب خواب میبنه بابام میگه بلند شو دخترام دارن میمیرن وقتی از خواب بلند میشه میبینه ما خیلی تب کردیم نزدیک بوده خفه بشیم دیگه بخاریو من میکنه و مارا پاشور میده
اسی ولی اتفاقی که برات افتاده ممکنه برا هر کی پیش بیاد دیگه در باز بوده اومده
نه حالش خوب بود داشت تو اتاقش بازی میکرد یه دفعه صدام زد
خونه ی قبلیمون هم طبقه ی پایین ما مغازه بود یه دفعه نصف شب سر و صدا میومد یا همش حس میکردم یه نفر از پله های خونه داره میاد بالا
خداروشکر از اون خونه رفتیم
وقتی با همسرم صحبت میکردم البته کاری بود هنوز ازدواج نکرده بودیم و اصلا قصد ازدواج و این صحبت ها نبودش تو خواب صداش شنیدم گفت میخوام به خانواده بگم رسمی بشه و دقیقا دو ماه بعد همه این حرفا رو گفت و تو خواب شنیده بودم زودتر
