میخوام یه چیزی برات تعریف کنم.
سال سوم ازدواجم بود با مادرشوهرم از جایی میومدیم.من هنوز بچه دار نشده بودم.یکی از اقوام همسرم،ما رو دید.برای خودشیرینی جلوی مادرشوهرم،برگشت به من گفت: چیه؟ چرا مثل قاطر اینور و اونور میپری؟ چرا بچه نمیاری؟؟؟؟؟
تصور کن من را......خنده های موزیانه و ریز مادرشوهرم...احساس کردم،دنیا به آخر رسید برام.فکر میکردم،پاهام دیگه قدرت نداره.مثل کوره میسوختم.ولی هیچی نگفتم.چون هرحرفی میزدم،جواب اون توهین نبود.تا صبح گریه کردم
در نهایت به مادرم گفتم،بعد از سه روز
مادرم رفته بود آدرس پیدا کرده بود و نشسته بود خونه اش و ازش توضيح خواسته بود.....