میدونم طولانیه ولی اگه وقت دارید بخونید🥺🥺
هیچکس باهام جایی نمیاد
یه جا میخوام برم به هر کی میگم یه بهونه تراشی میکنه و باید همش التماس کنم بیا بریم خوش میگذره و فلان
نه خانواده نه دوست
دوستم خیر سرش همسن منه ولی همش خودشو درگیر یه کار خیلی مسخره کرده و همش اونو میکنه بهونه درحالی که بعد از ظهرها بیکاره ولی اصلا علاقه به بیرون رفتن و گردش نداره همه دخترای همسن من عشق گردش و تفریحن ولی از شانس من هیچکس دور و بر من اصلا اهل هیچی نیس نه کنسرت نه سینما نه پارک نه رستوران نه هیچییی بخدا از صبحتا شب فقط در و دیوار نگاه میکنم یه روز میگم یه جا بریم همش بهونه میارن ده روز طول میکشه تا هماهنگ بشن
خودمونم وسیله نقلیه نداریم مامانم همینو میکنه بهونه همش میگه صبر کن بابات بیاد ببره ما رو اونم همش سر کاره و درگیره من خودم روم نمیشه بگم خسته و کوفته منو بردار ببر گردش!! بعدم اکثرا دیر میاد جایی نمیشه رفت بالاخره یه مرد کارمند نمیشه شرایطش با ما که بیکاریم یکی باشه که
داداشمم همش بیچاره بیکاره تو خونه پسر نوجوون
خونمونم بد جایی که اصلا دور و برش امکانا نیس
خسته شدم واقعا چرا تو این خانواده فقط من واسه گشت و گذار روحیه دارم بقیه اصلا اهمیت نمیدن حتی دوستم که همسن منه یه بار هر چی خواهش و تمنا کردم یه نمایش باهام نیومد بریم ببینیم هی گف بذار جور کنم بذار جور کنم آخرش دعوامون شد منو چند هفته الاف بی برنامگی خودش کرد آخرش خودم تنها رفتم نمایش همه جا مجبورم یا تنها برم یا با دردسر خانواده باهام راضی شن بیان!!
واقعا چقد من بدبخت و بدشانسم کاش حداقل یه فرد مناسب برا ازدواج پیدا میاد زندگی خودمو تشکیل میدادم