دیروز تو مترو بودم یه خانوم سن بالایی چادریو محجبه رو به روم نشسته بود منم استایلم محجبه نیس اسپرت میپوشم خلاصه هی چپ چپ نگام میکرد منم خیلی خسته بودم از دانشگاه بر میگشتم حوصله چیزیو نداشتم اصلا چشممو هی میدزدیم ازش
بعد اومد جلوم یه بسته داد گف بگیر اینو منم دیدم یه کاغذه توش به نمک اینا فک کردم نذر نمک داشته گفتم خدا قبول کنه
گفت نذری نیستا بخون کاغذرو منم خوندم دیدم