سلام خلاصه ش میکنم حرفامو
۱۲سالگی مامانم مجبورم کرد ازدواج کنم با پسر خالم نمیخواستمش مجبور شدم خلاصه منو به زور عقد کرد اونم منو نمیخواست شب اول محرم شدیم حتی بهم نگاهم نمیکرد گرفت خوابید صبحم رفت نیومد تا ۱ماه بعد جدا شدم ازش افسردگی گرفتم شب تا صب نمیخوابیدم داشتم دیوونه میشدم قبل پسر خالم همسایمون اومده بود خواستگاریم وقتی پدر بزرگم فهمید منو زود دادن ب پسرخالم بعد از اینکه ازش جدا شدم دوباره همسایمون اومد و گفت پسرم ازت خوشش اومده و ازین حرفا دوباره بیایم و منم تنها بودم گفتم باش (میدونم کار اشتباهی کردم ولی پشیمونی فایده نداره ) اومدنو ازش خوشم اومد حرفامونو زدیم خودشم جدا شده بود میگفت خیانت دیدم ازین حرفا و عقد کردیم اوایل پسر خوبی بود اخلاقش و همه چیزاش من فقط ازش خوشم میومد همین
بچه ها اگ دوس دارین بقیشم بنویسم منم قضاوت نکنین سوالی باشه جواب میدم