امروز بعد از سه چهار سال دوباره اومدم اینجا و یه تاپیک زدم
بعد یه نگاهی به تاپیکای گذشته کردم دیدم بیشترش غم و درد و ناله س
نمیدونم شما بهش چی میگین، چوب خدا؟ کارما؟ کار روزگار یا هرچی ولی اسمش هرچی باشه امروز من با چشای خودم خیلی واضح دارم میبینم اون همه عذابی که مادرشوهرم بهم داد دقیییییقا داره سرش میاد
شوهرش فوت کرد و دوباره ازدواجکرد و باورتون نمیشه دقیقا مو به مو هرکاری که باهام کرد بچه های شوهرش دارن باهاش میکنن. دقییییقا همون حس بلاتکلیفی و عذابی که من میکشیدم داره میکشه. دقیقا امیدهاش به باد رفته.
حج دا از این داستان کارما و چرخش روزگار من یه چیزی رو هم یاد گرفتم
اینکه اول زندگی نباید زود تسلیم بشیم. نباید کم بیاریم. نباید زود تا هرچی شد به فکر طلاق و جدایی باشیم. من با اینکه خیلی آگاهانه صبر نکردم اما همین که موندم تو این زندگی و تلاش کردم و تحمل کردم الان دارم نتیجه شو میبینم. شوهری که چشمش به دهن مادرش بود الان یه مرد مقتدر و مستقل شده و زندگیخوبی دارم.
به همه ی اونایی که اول زندگی مشکل دارن توصیه میکنم تا دو سه سال بچه دار نشید و صبر کنید. تلاش کنید هزار راه امتحان کنید بعدش اگه رو به راه نشدید اشکال نداره طلاقم یه راه حله ولی تا قبل حداقل سه سال تصمیمی برای طلاق نگیرید چون تو این مدت خیلی چیزا عوض میشه