یاد مادر شوهرم افتادم. خودش یه بچه سقط کرده بود سال ها پیش. من باردار شدم. همسرم گیر داد سقط کنیم. هر چی مخالفت کردم، پسش برنیومدم. زنگ زد مادرش براش شماره دکتر جور کرد. من رو به زور و تنها برد دکتر و تمام. کل شب درد داشتم و هیچ کاری از دست شوهرم برنیومد. به کسی هم نگفته بود از ترسش. صبح افتادم به خونریزی شدید. زنگ زد به مادرش بهش گفت بیا یه کمکی به زنم بکن. آخه داشت میرفت سر کار و کارش جوریه که دو هفته خونه نیست.
مادرش گفت من تو گناه شما شریک نمیشم و تلفن رو قطع کرد :||||
هنوزم به خودش افتخار می کنه که من تو گناه سقط بچه شما شریک نیستم
ولی من هیچ وقت حلالش نکردم.
من بهش زنگ زده بودم که بهم کمک کنه، شوهرم رو راضی کنه سقط نکنم. به من گفت باشه،ولی فرداش شماره دکتر داد شوهرم. به منم زنگ زد گفت بچه رو قبول نمی کنه. می تونی خودت تنها بزرگش کنی؟
یادش رفته خودش هم سقط داشته. شماره دکتر به شوهر من داده. اون شماره رو جور نکرده بود، شوهر من دستش به هیچ جا بند نبود
هر دفعه میگه الهی شکر من گناه نکردم. منم فقط بهش نگاه می کنم میگم خدا قضاوت کنه