ی سال باهاشون تو ی ساختمون زندگی میکردیم
دو طبقه هم واسه شوهرم بود
مادرشوهر افریتم ی دعوایی انداخت پدرشوهرمو ک مارو خیلی دوست داشت رو انداخت ب جونمون
۲۱ روز آب و برق و گازمون رو قطع کردن
چون بزرگتر بودن چیزی نگفتیم و تحمل کردیم
آخرش خواستیم خونه رو بفروشیم و از اونجا بریم
ب اصرار بقیه ک اینا پیرن و جایی ندارن طبقه پایین رو زدیم ب اسم پدرشوهرم
و طبقه بالا رو ب نصف قیمت فروختیم ک زود فروش بره و فقط جونمونو برداریم و فرار کنیم
و الان هم مستاجریم