یه پسری هست.. بهم میگه ابجی
واقعنم من براش مثل خواهرشم.. و اینو مطمئنم
طی این یکسال یه اتفاقای بدی براش افتاد و من دلداریش میدادم و باهاش حرف میزدم که احساس ناامیدی نداشته باشه.. بچه ی خیلی خوبیه پاکه و
حدود خرداد ماه بود که دیدم نمیتونم طاقت ندارم انقدر حرص بخورم که چرا این بچه زندگیش اینجوریه دیگه ولش کردم
اونم گفت ممنونم خواهر خوبی برام بودی و دیگه خبری ازش نشد
تا اینکه امروز اومد یه چرت و پرتایی گفت و آخرش گفت من بمیرمم از پیش تو نمیرم
میگم حتما به مشکل برخورده باز خواسته بیاد من دلگرمی بدم بهش؟!
عصابم خورد میشه وقتی میبینم زندگیش اینطوره
نمیدونم بمونم یا نه