عزیزترینم..هرجا هستی به فکرمی....نمی دونم من رو چرا دوست داری؟با این همه بدی که من در حقت کردم و می کنم...نمی دونم چرا این قدر نگرانمی؟تو من رو دوست نداری عاشقمی..و من این رو تازه فهمیدم با گوشت و پوستم...وقتی چهره نگرانت رو تو بیمارستان دیدم که در عرض دو ساعت خودت رو از تهران به اهواز رسوندی.....من خوبم..خاستم فقط خودم رو لوس کنم..نمی دونستم باور می کنی....قهرمان زندگی منی
باباجونم تو دلگرمی من تو زندگیمی...تو رو کجا بزارم برم؟؟
از من چه توقعی دارند؟!
بیمارستان اهواز..بخش بیماری های تنفسی..مرداد۱۴۰۱