2777
2789

ما خونه بیبیم بودیم چون بابام مریض بود و خیلی درد داشت مامانم به بابام میرسید دیگه ما مدرسه می‌رفتیم نمی‌تونست به همین دلیل خونه ببیم هر سه تا خواهر میرفیتم و هرروز هم خونه خودمون می‌رفتیم بابامونو میدیم یادمه 

ماه محرم بود اذان صبح که گفتن ابجی بزرگم کلاس پنجم بود بلند شده بود وضو می‌گرفت منم داشتم از تو پتو اونو نگا میکردم بیبیمم نبود ابجی کوچکمم خواب بود(۵سالشبود)دیدیم سه تا خانمم اومدن تو حیاط گفتن باباتونو دارن میبرن بیمارستان بیاید همرا ما خداحافظی کنید یادمه ابجیم چادر نماز پوشید یکی از خانما گفت تو چادر مشکی بپوش چادر نماز را بدع خواهر دومی (من) ابحی کوچکمم بغل کردن چون تاریک بود..اگه هستین بقیشو بگم

شماهم تعریف کنید 😭

بگو 😰

خانمهای متاهل و مادران پسرهای جوان از زیبایی ، کمالات ، اشپزی و ......هیچ زنی جلوی همسر و پسرتون تعریف نکنین به خصوص خانمهای متاهل همسر شما جذب تعریف جنس مخالف می شوند و ضررش توی زندکی خودتون هست ....مادران هم تعریف نکنین چون پسرتان از همان ابتدا حس ازاد بودن راجع به این مسئلع پیدا می کنن .....با تشکر از شما عزیزان🌻🌻🌻

وای خدای من😔

روحشون شاد باشه و قرین رحمت الهی

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشودگاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است  گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود  این نیز بگذرد...

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

وقتی که تو کوچه رسیدیم خیلیی ماشین بود ابحی بزرگم گفت چقدر ماشینه اونا گفتن همسایتون دیشب مهمون داشته به همین خاطر ماشین زیادع وقتی وارد خونه شدیم آبجی بزرگم فهمید بابام مرده تو حیاط بیهوش شد 😭منم هفت سالم بود نفهمیدم وارد خونه شدم دیدم جسد بابام وسطه مردا دورش قرآن میخوندن وارد اون اتاق شدم پراز آدم خونمون بود مامانم میزد سر صورتش عمه هام گریه

همهه گریه میکردن چون بابام ۳۴ سالش بود منو آبجی کوچکم رفتیم رو پای مامانم خوابیدیم مردمو نگا میکردم با اینکه سنم کوچک نبود ولی باور نداشتم بابام یه روز منو ترک میکنه منم گریهه میکردم هی میرفتم جسد بابامو میدم گریع میکردم همه میخواستن اروم کنن ولی نمتونستن

ابجی بزرگمم همش بیهوش میشد مامانمم همینطور بلاخره بابامو شستن بردن دفن کنن مگه ما اروم میشدیم هرچی میخوایتم صورت ماهشو ببینم آخر نذاشتن ببینم خالم منو برد تو ماشین گفت بابات رفته پیش عموت ده روز دیگه میاد منم ساده باور کردم اخهههه خیلیی بابامو دوس داشتم و باور نمیکردم دیگه قرار نیست ببینمش به همین خاطر باور کردم بابام ده روز دیگه میاد تو این ده روز گریع میکردم گریم برا این بود که بابامو تا ده روز نمبینمم تا ده روز میشماردم روز دهم خوشحال بودیم منو آبجی کوچیکه که امروز بابام میاد وقتی روز ده نیمود یازده هم نیومد اونورز واسه من جهمنم بود فهمیدم بابام دیگه نمیاد مگههه اروم میشدیم اونقدر گریع میکردیم که مامانم زنگ میزد زن همسایمون که بیاد مارو اروم کنه تا دوساعت مارا آروم میکرد و ما می‌خوابیدیم 

 

از اون روز به مامانم وابسته بودیم مامانم تو. حیاط میرفت ما سه تا قطاری پشت سرش میفرتیم میدیم اون داره گریع میکنه ماهم میمودیم تو خونع گریع میکردیم

خیلیی روزای سختی گذروندیم😭 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792