وقتی که تو کوچه رسیدیم خیلیی ماشین بود ابحی بزرگم گفت چقدر ماشینه اونا گفتن همسایتون دیشب مهمون داشته به همین خاطر ماشین زیادع وقتی وارد خونه شدیم آبجی بزرگم فهمید بابام مرده تو حیاط بیهوش شد 😭منم هفت سالم بود نفهمیدم وارد خونه شدم دیدم جسد بابام وسطه مردا دورش قرآن میخوندن وارد اون اتاق شدم پراز آدم خونمون بود مامانم میزد سر صورتش عمه هام گریه
همهه گریه میکردن چون بابام ۳۴ سالش بود منو آبجی کوچکم رفتیم رو پای مامانم خوابیدیم مردمو نگا میکردم با اینکه سنم کوچک نبود ولی باور نداشتم بابام یه روز منو ترک میکنه منم گریهه میکردم هی میرفتم جسد بابامو میدم گریع میکردم همه میخواستن اروم کنن ولی نمتونستن
ابجی بزرگمم همش بیهوش میشد مامانمم همینطور بلاخره بابامو شستن بردن دفن کنن مگه ما اروم میشدیم هرچی میخوایتم صورت ماهشو ببینم آخر نذاشتن ببینم خالم منو برد تو ماشین گفت بابات رفته پیش عموت ده روز دیگه میاد منم ساده باور کردم اخهههه خیلیی بابامو دوس داشتم و باور نمیکردم دیگه قرار نیست ببینمش به همین خاطر باور کردم بابام ده روز دیگه میاد تو این ده روز گریع میکردم گریم برا این بود که بابامو تا ده روز نمبینمم تا ده روز میشماردم روز دهم خوشحال بودیم منو آبجی کوچیکه که امروز بابام میاد وقتی روز ده نیمود یازده هم نیومد اونورز واسه من جهمنم بود فهمیدم بابام دیگه نمیاد مگههه اروم میشدیم اونقدر گریع میکردیم که مامانم زنگ میزد زن همسایمون که بیاد مارو اروم کنه تا دوساعت مارا آروم میکرد و ما میخوابیدیم