مادرم دیگه خستم کرده واقعا چند وقته دارم فکر میکنم یک روز ساکم رو ببندم برای همیشه بزارم برم
از بچگی فقط ازش ترسیدم یکبار مثل رفیق یا دوست باهام برخورد نکرد
مثلا یک ماه پیش رفتیم جایی مهمونی جلوی کل جمع شروع کرد تخریب من
بعد دید ناراحت شدم و برخورد کردم که مادر من این حرفا جاش اینجا نیست سریع خندید گفت بابا منظور بدی نداشتم که ناراحت نشو
یا مثلا توی پارک کنار دوستاش نشسته بود من یه لحظه رفتم جایی برگشتم دیدم دوستاش بد نگاهم میکنن یکیشون خیلی رک برگشت به مادرم گفت منم مثل شما همین مشکل رو دارم بعد بمن اشاره کرد
واقعا نمیفهمم خب اگر بچه نمیخواستی نمیاوردی اگر میخواستی چرا اینجوری هستی آخه
بخدا خودم تو زندگیم هرروز درگیر مسائل و کارای خودمم اینم شده قوز بالا قوز برای من
بابا توروخدا یا بچه نیارین یا اذیتش نکنید بخدا آه بچه ها دامن این پدر و مادرای قدر نشناس رو یک روزی میگیره
شما یک راهکاری بدید من از غم و درد بزرگ رها شم بخدا دعاتون میکنم ایام محرم