کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در آغوش کشید ، برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد .کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت ؛که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهای خوب در راه اند ،که حالِ همه مان خوب خواهد شد
کلا شرایط ازدواجم نبود.دایی دوستم بود پسرع. همش ازدواجی بود . خیلی ب شدت پسر خوب و پاکی بود الان ک فکر میکنم هزارتا بلا میتونست سرم بیاره ولی هیچوقت هیچی ازش ندیذم
خدا بزرگتر از ارزوهای ماست توکل به خودش نه بنده بیخودش
کلا بازیگوش بودم. اون عاشق تر بود حس میکردم. از اولم میگفت مادرم میگ دختر داییتو باید بگیری ولی من نمیخوامش. خواهراش منو میومدن میدیدن خیلی دوسم داشتن. بعد چهار سال دوستی مادرش راضی شده بود بیان خواستگاری
خدا بزرگتر از ارزوهای ماست توکل به خودش نه بنده بیخودش
مادرش ک زنگ زد ب من فکر میکردم دوستام هستن صدای پیرزن درمیارن هرچی گفت از خواستگاری من نیم ساعت فقط مسخره بازی دراوردم. بین دوستام عادی بود ک دوستامونو برا برادر و پسرمون مثلا خواستگاری میکردیم و سر کار میزاشتیم
خدا بزرگتر از ارزوهای ماست توکل به خودش نه بنده بیخودش