لطفا بخونید
از بابام متنفرم این یه جمله خیلی سنگین و پر از درده از طرف یدونه دختر یه به اصطلاح خانواده...من الان حدودا ۲۶ سالمه یه دختر ۵ ساله دارم ..از وقتی یادم میاد بابام اعتیاد داشت و شرایط مالی افتضاحی داشتیمروزی یکی دو وعده نون خالی..هرروز مامانمو کتک میزد داداشم ک ۳ سال از من بزرگتر بود میفرستاد مواد بخره.ما تو این شرایط بچگی نکردیم و خیلی زود بزرگ شدیم توی ۱۴ سالگی بخاطر فقر مالی شوهرم دادن ب زور کتک حسرت انتخاب شوهر دلخواهم ب دلم موند افتادم وسط زندگی اجباری همش لباسای کهنه بقیه میپوشیدم...خودم لباس نداشتم برا یه کفش چقدر گریه میکردم بخاطر همین چیزا شوهرم دادن وقتی عقد کردم با کمک شوهرم اعتیاد ترک کرد وضعش بهتر شد میتونست جهاز کمی بده دست خالی ردم نکنه هیچی نداد سرخورده شدم توی فامیل مخصوصا فامیل شوهر بعد چند سال بچه دار شدم دیگه وااااقعا میتونست یه سیسمونی بده اصلا یه هدیه هیچی نداد بازم مث عروسی یکم طلا فروختم واجبترینا خربدم ولی نه خودش ب دیدن ما اومد نه گذاشت مامانم بیاد شوهرم جهاز گرفت یه مقدار از زندگی عقب موندیم الانم مستاجریم..من سزارین شدم نمیذاشت مامانم پیشم بیاد دخترم تا یکسال و نیم کولیک و رفلاکس داشت نمیذاشت بیاد ۴ماه حاملگی خونریزی داشتم و تا اخرش استراحت مطلق شدم و ویار شدید داشتم هیچی نمیخوردم کلا استفراغ...کسی یادم نکرد الانم اجازه نمیده مامانم اینجا بیاد میگه باید خودمم باشم ولی من چون ازش متنفرم دوست ندارم بیاد از ۵ سال پیش دیگه بهش بابا نگفتم هیچ مهری بما نداره منم ازش ندارم میگم اگه بمیره شاید پشیموم شم...نمیدونم.. وقتی بهش فک میکنم هیچی ته دلمو نمیلرزونه دلسوزی و پدری برامون نکرد...میخواستم سبک شم مرسی از هرکسی ک لطف کرد خوند..