من حدودا ۱۰ ساله که بودم هممون تو پذیرایی جلو پنجره میخوابیدیم یه روز صبح زود بیدار شدم کاملا هوشیار بودم تو اسمون یه چیزای گرد زردی بودن که دم هم داشتن به صف میرفتن تو دل ابرا انگار خونشون بود خیلیم زیاد بودن منم خیره شده بودم بهشون زبونم انگار بند اومده بود ولی چیزای خوبی بودن حس مثبت میدادن
شاید باورتون نشه ولی بخداااا عین حقیقتو گفتم
شما هم نظرتونو بچگید که چی بوده