واینو هم خواستم اضافه کنم من به حقیقتی پی بردم که تو هیچ کتابی ودر هیچ کلاسی به من آموزش داده نشد.
حقیقتی که فهمیدنش بار مسئولیت بزرگی روی دوشم گذاشت، فهمیدم تا زمانی که من یاد نگیرم چطور از خودم مراقبت و تیمار کنم. همه به طریقی،دست به دست هم میدن تا منو آزار بدن. پس اول شروع کردم به مراقبت شدید از خودم و مراقبت از دیگران واحترام( زیادی) به دیگران رو قطع کردم.
آسون نبود چون تاروپود من تشکیل شده بود از اینکه آموزش دادن بهم
به بقیه خوبی کن
به بقیه احترام بزار
به بقیه لبخند زورکی بزن
به بقیه حال خوب منتقل کن
ولی به مرور متوجه شدم این بقیه، خودشون بلدن حال خودشونو خوب کنن
خودشون بلدن مشکلاتشون رو حل کنن
خودشون به شدت بلدن همه چیز را به نفع خودشون کنن.
پس من رسالتی ندارم جز اینکه اول بیام به خودم مراقبت واحترام هدیه بدم.
شدم مادر خودم.
باور کنید الان هم یکی درمیون شاید انجامش بدم
چون تاروپودمن رو یا این بافتن که به بقیه خوبی کن و روی خودت یه خط بکش تا دیده نشی تا سانسور باشی.
ولی این آگاهی وقتی میاد سراغ آدم دیگه یه انگیزه داری تا کم کم حتی، یکی درمیون رعایتش کنی وعجیب باعث میشه دیگه کمتر از کسی برنجی.
مثال جزئی میزنم
وقتی تو کفشم یه سنگ کوچیک بود بهش، بی اعتنایی میکزدم. الان بهش توجه میکنم به پیام بدنم توجه می کنم
می ایستم و کفشم روهمون لحظه درمیارم تا ذره ای بدنم تحت آزار نباشه. ودیگه خیلی کمتر انتظار مراقبت از سمت همسر ویا اطرافیان رودارم.
هربار دردی حس کردم تو بدنم بی توجهی نمیکنم
دنبال دلیلش میرم. و اینجوری باعث شده از دردهای جدی تر در امان بمونم به طبعش از خرج های اضافی بیشتر که اکثر مواقع مال بی توجهی ما هست به نشانه های اولیه.
اگر گرسنه بشم سریع اقدام میکنم به خوردن چیزای خوب ومقوی خودم را معطل کسی نمیکنم.
اگر دسشویی داشته باشم خودم را معطل کارام نمیکنم و اون دسشویی را میزارم اولویت.
همین مثال های ابتدایی و جزئی مراقبت از خودم در حد یه نوزاد باعث حل خیلی مشکلاتم شده
انگار بقیه هم بیشتر مراقب من هستن
چرااا؟ چون اول خودم شدم مادر خودم. مادر این طفل بی صاحاب درونم. که سالها یه گوشه ولش، کرده بودم.