عقل و بی عقلی

یکی لایک کنه لطفا

سلام بانو

برای اولین باره که تاپیک های شما رو میبینم این مدیث پیامبر یه جوری منو به خودم اورد با خونواده همسرم به مشکلات جدی ای برخوردم که پرده حیا و احترام بین ما از بین رفته خیلی بهم ظلم میکنن و منم چون نمیتونم جوابشون رو بدم و فراموش هم نمیتونم بکنم همش توی خودم میریزم و یکدفعه که فوران میکنه باعث بوجود اومدن یک مشکل بزرگ و اساسی میشه و یکسری اخلاق های خاصی دارن برای مثال من چون باردارم و به شدت حال بدی دارم و استراحت مطلق هستم به خونشون نرفتم یکسره برای همسرم زنگ میزنن که زنت نیومده و بهمون احترام نمیذاره اما خواهرای همسرم که حرفای نانربوطی بهم زدن و توتین های زیادی به من و خونوادم کردن رو باید حرفاشون رو فراموش کنم و باهاشون خوش و خرم باشم این افکار نمیذاره حتی راحت زندگی کنم چون آدمی که بتونم به سادگی فراموش کنم نیستم اما این حدیث حال منو یکجوری کرد امیدوارم واقعا روم تاثیر بذاره و بتونم ببخشمشون شاید خودم ارامش داشته باشم

دوستان گلم لطفا اگه امکانش هست هر زمانی که باتو ارتمیس تاپیک زدن منو هم تگ کنین 

ممنون❤❤

چشم عزیزم .بانو جان واقعا بااین همه دانایی چقدر فروتن هستید ادم از ریز به ریز رفتارشما میتونه الگو بگیره.

واقعا به دلم ارامش دادین.منم این مدت خیلی دعا کردم که خدا برای بچم از جای دیگه ای برسونه بهترینهارو .امروز رفتم در خونه مادرش چون از وقتی من اومدم پسرم باپدرش اونجا هستند اما همینکه ازدور منو دید مادرش سریع بچه رو برد خونه یکی گذاشت وقتی رفتم بچه پشت در بود حتی نیومد بغلم گفت بروکه الان میفهمن اومدی .کم کم که باهاش حرف زدم متوجه شدم خیلی میترسه ازشون خصوصا ازپدرش حتی خوراکی ازم نگرفت ومتوجه اون ترسش کاملا میشدم همش نگران بود منو ببینن 5سالشع  .فقط اخر بهم گفت مامان من اون روز میخاستم بگم میخام با تو بیام. منطورش روزی بود که جهازمو اوردم .خلاصه یه 15 دقیقه ای کنارهم بودیم دیگه من اومدم بهش گفتم بهشون نگی که منو دیدی که ناراحتت نکنن و گفتم که خیلی دوسش دارم وبرای دیدنش میرم همیشه وپدرش نمیزاره.بانو جان اصلا ازین رفتار پدرش تعجب نمیکنم چون حتی زمانی که من باهاش زندگی میکردم دوس نداش بچه بیاد طرف من زیاد یا مدام به بچه میگفت بچه ننه یا توجهشو ازش میگرفت وقتی طرف من بود ولی من خودم باتمام بدی های پدرش همیشه میگفتم باید به پدرت احترام بزاری امروز خیلی بادیدن بچم تو اون حالت و فشار به هم ریختم .از نطر جسمی خیلی سرحال بود ولی...حس کردم خیلی فشار روشه.تو تاپیک قبلی بهم گفتید ببینم صلاح بچه کجاست.مادربزرگش از نظر شکم و یکسری چیزای دیگه خیلی به بچه میرسه ومیدونم پسرمم دوسش داره حتی زمانی که من خونه خودم بودم اگه 3روزم خونه اونا بدون من وپدرش میبود بازم براما دلتنگی نمیکرد البته خونه مادرپدر خودمم میومد ولی پدرش نمیزاشت بمونه و  کلا بچه ای نیس که به یک نفر وابسته باشه وپدرشم میدونم خیلی دوسداره واونجا که هست مدام میبرنش بیرون و ازین نطرا حس میکنم بیشتر ازخونه ما میتونن بهش برسن. شرایط خودمم که پدرو مادرم پیر ومریض هستن الان اگه یه بار پدرم ببینه من دارم گریه میکنم یاناراحتم میگه بچه روبیار ولی میدونم دو هفته اینجاباشه چون فصول و پرجنب وجوشه خسته میشن وازین طرفم خواهر براداری ناتنیم فشار میارن مطمینم. البته بیشتر حرفشون برای آینده منه که میگن آیندت خراب میشه و خودمم نگران این مسایل هستم شرایط مالیشم هست چون الان دارم درس میخونم.

بانوجان حرفام خیلی طولانی شدن ولی خیلی سردرگمم نمیدونم کارم درست بوده رفتم چن دقیقه بچه رودیدم چون معلوم نیس باز تاچن ماه نبینمش .نمیدونم این چن دقیقه ارزش این رو داره ک اونا اینقدر بچه رو تحت فشار بزارن .واقعا نمیدونم راه درست چیه خیلی باخدا حرف زدم ازش راه درستو خواستم باخیلیا مشورت کردم ولی هنوز به نتیجه قابل قبولی برای خودم نرسیدم.توان این رودارم برای مدتی کلا بچه رو نبینم و حتی نگرانیهامو هم تو تنهاییم اشک بریزم وفقط دعاکنم ولی چون تصمیم درستی نگرفتم نمیدونم باید چیکارکنم.

سلام 

بانو حان اخه صبوری تا کی 

چرا ظالم خوشه شاده موفقه پولداره همیشه به گردش و خریده ؟ 

زندگی منم تباه کرده و الان به جای اینکه بچه هاما با ناز خوابونده باشم،با دعوا و پرخاش باهاشون برخورد کردم 

تا الانم دارم اشک میریزم 

حس شرمنده شدن پیش بچه هام عذاب وجدان 

حس درماندگی 

حس قربانی 

جوونی از دست رفته و ........

سلام بانو. من تا ابد اول شاکر لطف خدا و بعد راهنمایی های ارزشمند و خواهرانه شما هستم. به حدی با تاپیک های شما ارتباط گرفتم و پیوسته استفاده میکنم که فکر میکنم با کسی شبیه شما دارم زندگی میکنم ، دیگه ناخودآگاهم درست شبیه به شما راهنماییم میکنه و ازتون ممنونم که با دانسته هاتون من رو بنده خودتون قرار دادید 

فکر میکنم از جوانترین خواننده های تاپیک شما باشم با ۲۱ سال سن که تا به حال ازدواج نکردم 

بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم شکست های سختی خوردم که حتی نمیدونستم چرا؟ به چه علت؟ هاج و واج مونده بودم. هیچ مشاور و راهکار و کتابی هم به کارم نیومد فقط توسل و توکل کردم و با التماس از خدا خواستم کمکم کنه. مطمئنم جواب دعاهام شما بودین وقتی که یک سال پیش به طور اتفاقی تاپیک باورها رو خوندم. خیلی خیلی آروم شدم و یاد گرفتم از محضرتون

الان دیگه دنیا رو میفهمم ، البته هنوز چالش های زیادی در پیش دارم ولی علت شکست های قدیمیم رو فهمیدم و راه حلشون رو هم پیدا کردم 

درست به همون مسیری رسیدم که از قبل آرزوم بود برای آینده در پیش بگیرم، چقدر دوست دارم شبیه شما باشم یعنی یه روزی میتونم؟؟؟

ممنون بانو❤❤ کاش میتونستم کاری در حد نجات زندگی یه آدم براتون انجام بدم ولی تنها کاری که ازم برمیاد دعا، خوندن و معرفی مطالبتون هست تا صدقه جاریه همیشه جاری باشه براتون. خداوند عمر با برکت بهتون بده 😘😘

سلام عزیزم

اره خیلی عجیبه برام که همه هم باور کردن و بهش میگن خانوم دکتر!! و میگن زندگیشونو مدیونشن  

جالبه کل تاپیک ها رو کپی میکنه میزاره ،ریز به ریز

پیج ravanshenas.rabete

کل مطالب شما رو کپی کرده گذاشته و از این راه کلی فالوور و مرید جمع کرده