کنار راه پله طبقه سوم به دیوار تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. صدای نفسهای بریده ام در سالن پیچیده بود. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. تپش قلبم را به وضوح احساس می کردم. همانطور که سر می چرخاندم چشمم به تابلوی مدیریت خورد. بی اختیار پاهایم سست شد و همانجا نشستم. چشم از در اتاق برنمی داشتم. از تصور اینکه در همین لحظه سعید از اتاق بیرون بیاید دلهره ای در وجودم افتاد. آقایی مرتب و میانسال به من نزدیک شد و از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: حالت خوبه دخترم؟ چرا اینجا نشستی؟
به کمک تکیه به دیوار از جا بلند شدم و هن هن کنان گفتم: بله، خوبم، باعجله بالا اومدم خسته شدم
سری همراه با لبخند تکان داد و گفت: من اینجا کارمندم، با کدوم بخش کار داری؟
بدون اینکه جوابی بدهم به اتاق مدیریت نگاه کردم. رد نگاهم را دنبال کرد، اوهومی گفت و روبه من پرسید: با آقای کاشفی قرار دارین؟
_ قرار؟... بَ بله، دارم دارم
نگاهی به دستهای خالی ام انداخت و پرسید: کارت اداریه؟
گفتم: اداریه، بله بله
عینکش را کمی بالاتر برد و گفت: به سن و سالت نمیاد اینجا کار اداری داشته باشی
از حس کنجکاوی اش کلافه شدم. میان این همه دلهره، حرفهای پوچش مرا عصبی کرد. اخمی کردم و گفتم: من داره دیرم می شه ببخشید
از کنارش رد شدم و با قدمهایی آهسته به سمت اتاق رفتم. تا مسیر رسیدن به اتاق برای وقت کشی و اطمینان از رفتنش چند لحظه ای جلوی تابلوی اعلانات ایستادم. از گوشه چشم متوجه سنگینی نگاهش بودم. حرفی نزد و از پله ها پایین رفت. رد رفتنش را دنبال کردم و وقتی از نبودش مطمئن شدم، از در نیمه باز اتاق نگاهی به داخل انداختم. صدای ظریف و کشدار زنانه ای به وضوح شنیده می شد اما از سمت مخاطبش جوابی نمی شنیدم. سالن بزرگ و مربع شکل بود که در گوشه ای از آن چند نمونه تجهیزات پزشکی بصورت دکور خودنمایی می کرد. گوشه ای از سالن هم با انواع گلدانهای رنگی و کوچک و بزرگ تزئین شده بود و دو طرف آن مبلمان قهوه ای و چرمی چیده بودند و روی میز های کوچک انواع بروشور و مجله های پزشکی با نظم خاصی قرار داشت. در طرف دیگر سالن و درست پشت در میز بزرگی قرار داشت که به شخصی که آنجا مشغول صحبت بود دید نداشتم. روبه روی در اتاق در بزرگتر و کرم رنگی بود که بالای آن تابلوی اتاق مدیریت خودنمایی می کرد. آرام وارد سالن شدم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم و انگار خونی در دستان یخ زده ام نبود. دختر نسبتا درشت اندامی که لباس فرم سرمه ای رنگش به تنش چسبان می زد، پشت میز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود. دسته کوچکی از موهای مشکی اش را از مقنعه بیرون ریخته بود و همانطور که با تلفن صحبت می کرد، آدامسی را گوشه لپش می جوید و ناخنهای لاک زده به رنگ گل بهی اش را ورانداز می کرد. با تقه ای که به در زدم سرش را بی تفاوت به سمتم چرخاند. صورت فربه اش در نور سالن برق می زد. خط چشم نازکی به پشت چشم ریزش کشیده بود و لبهای غنچه ای اش به رنگ قرمز، جلوه می کرد.نگاهی به سرتا پایم انداخت و با عشوه گفت: گوشی مهناز جاااان، گوشی.
بعد روبه من گفت: جانم؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. اینجا چه می کردم، کارم چه بود؟
من و منی کردم و گفتم: آ.. آقای کاشفی تشریف دارن؟
آدامسش را گوشه لپش نگه داشت و گفت: قرار قبلی دارین؟
_ قَ قرار.. راستش نه
بی تفاوت سرش را چرخاند و گفت: آقای کاشفی امروز کارشون زیاده، وقت ندارن
و بعد به صحبتهایش با مهناز ادامه داد.
در صورت علاقه به دنبال کردن این رمان وارد کانال varoonegi65@ شوید