2777
2789
عنوان

قصه زندگیم

4621 بازدید | 132 پست

مینویسم بماند یادگار یه دفعه دلم خواست حرف بزنم براتون یه خلاصه میگم ببخشید اگه جایی نشد جوابتونا بدم ... پدرم را اصلا بخاطر نمیارم چون وقتی بچه بودم فوت کرده اما یه فرشته مهربان مادرم بود که از خوبیش هرچی بگم کم گفتم ما سه تا خواهر بودیم و من آخری حتما میدونید وقتی خانه ای بدون مرد میشه چی میشه پدرم یه رعیت بود و مال و اموالی نداشت مادرم قالی بافی میکرد وقتی پدرم فوت شد موند تنها و بی کس چون خواهر برادر و پدر مادری نداشت قدیما خیلی بچه ها توی کوچیکی فوت میکردن و مادر منم تک فرزند بود چون بچه های مادرش هیچکدوم زنده نمیموند

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

گذشت و گذشت توی فقر دست و پا می‌زدیم یه زن جوان با سه تا دختر بچه یادمه زمستونای پر برفی داشتیم وچون مرد توی خونمون نبود کم کم خونه کاهگلی نم میداد و یکی از اتاق ها به کل خراب شد گرسنگی میکشیدیم چون هیچ درآمدی نداشتیم فقط هر چند ماهی یه قالی بود که مادرم میبافت

مشکل اصلی مریضی مادرم بود که ذات الریه شدیدی گرفته بود و ریه هایش داغون بود نباید قالی میبافت ولی مجبور بود بعلاوه اینکه چون دکتر نرفت این بیماری کهنه شد و درگیری شدید ریه داشت

اینکه با چه زجری درس خوندیم خودش یه داستانه مفصله سه تا بچه صبح ب صبح با شکم خالی و نهایتش یه تیکه نون حالی مدرسه می‌رفتیم لباس و مندرس و کفش کهنه که خیلیا مسخره میکردن و دلمون می‌شکست ولی مادرم یک دنیا بود برامون 

اینکه با چه زجری درس خوندیم خودش یه داستانه مفصله سه تا بچه صبح ب صبح با شکم خالی و نهایتش یه تیکه ن ...

خوش به حالت که مادر خوبی داشتی متأسفانه من از این نعمت محروم بودم

البته مادر دارم ولی حیف اسم مادر...

تهش هیچی نیست باور کن....

سالها ب همین ترتیب گذشت بزرگ شدیم دخترای نجیب و مودبی بودیم از لحاظ قیافه و ظاهر هم خوب بودیم تا اینکه یه روز یه روز خیلی وحشتناک وقتی از مدرسه ب خونه اومدم دیدم همسایه ها جمع شدن مادرم حالش بد شده بود و بیمارستان بستری شده بود یادمه توی اون زمستون از ترس و وحشت ونگرانی توی برف داخل حیاط نشستم بی حرکت

خدایا چیکار میکردم چند روزی مادرم توی بیمارستان بود ما توی روستا بودیم و مادرم توی شهر بستری بود یادمه یه روزی برای عیادت ب بیمارستان شهر رفتیم برام عجیب بود مادرم بی‌حال روی تخت فقط نگاهم میکرد همین تمام دو ساعت ملاقات فقط چشم ب من داشت در صورتیکه فامیل هم برای عیادت اومده بودن آخه من ته تغاریش بودم😔

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز