یکم طولانیه خواهری کنین بخونین:(
من ۴ساله دارم با شوهرم زندگی میکنم توی این ۴سال دریغ از یه دلخوشی
الانم بعد ۴سال جدا زندگی کردن برگشتیم دوباره خونه مادرشوهرم چون کم اوردیم،زنه خوبیه باهاش مشکلی ندارم ولی پدر شوهرم و برادر شوهرم معتادن من به شوهرم شک کردم یه مدته
اگه تاپیک قبلی منو بخونین متوجه میشین چی میگم،من خودم هم وسوسه شدم حتی ...
راستش چجوری بگم دوس دارم طلا*ق بگیرم
قبلا از اسمشم بدم میومد ولی الان خیلی دوس دارم پا بزارم رو احساساتم و ولش کنم،میدونین انگار دیگه عشقی در کنار نیست و من فقط بخاطر اینکه دلم میسوزه و خاطره هایی ک دارم باهاش کنارشم
من واقعا خستم..
گاهی وقتا ازش میپرسم باید چیکار کنیم یا سکوت میکنه یا بهم میپره که چرا اینقد گیر میدی برو بابات نگهت داره...
🙂🙂🙂
راستش این حرفو ک میزنه خیلی دلم میشکنه..
اخه من حتی شبا گشنگی خوابیدم خیلی وقتا حرف خوردم ولی تحمل کردم کنارش موندم
الانم بخوام برم نه مهریه میخوام نه میخوام بچزونمش
من فقط حالم بده
دوس دارم برم یه شهر دیگه تنهایی زندگی کنم
یجا که هیشکی نشناستم
آخ که نمیدونین چقد حرف تو دلمه..
ولی تا همینجا بسه:)